حرکت عصبی و ناگهانی گردن به سمت چپ...
لرزش بیوقفه و غیر قابل کنترل ساعدها...خواهش میکنم؛ خواهش میکنم آروم بمون.
با پیچیدن صدای فریاد خشمگین و ناراضیش، دندونها از شدت فشاری که متحمل شدهام؛ به هم کلید شده.
_به خـــــــــــودش توهیـــــــــــن کرد. ملکــــــــــهی ما، امگــــــــای ما، خانــــــــــوادهی ما به خودش بیاحتــــــــرامی کرد؛ میفهـــــــــــمی؟.
شونهها بالا پریده همزمان با انفجار و انتشار بوی بنزین...
عرق سردی که آتش میزده؛ روی پوست حرکت کرده و باعث شده گردن به عقب ببرم.
-خ... واهش میکنم... ما هیچ حقی ن... داری...
غریدن و جهیدن گرگ درون چنان ملموس بوده که من از استرس برخورد پنجههای او با صورتم، نامتعادل چند قدم فاصله میگیرم.
_جئـــــــــــون تهیــــــــونگ متــــــــعلق به ماســــــت؛ این امـــــــــگا متعـــــــــلق به ماست و مـــــــا نابود میکنــــــــیم هر کســـــــی رو که دلیـــــــل اشــــــــکهای نیلـــــــوفر آلپ ما شده؛ نابـــــــود میکنیـــــــم.
صدای مضطرب و مردد جئون تهیونگ...
تهیونگ:پ... پادشاه!.
آهستهآهسته، بدن از شکل انقباض بیرون اومده.
-ی... یعنی بدریم و از بین... ببریم هر کسی رو که مسبب بوده؟.
به یاد دارم که سوکجین و تهیونگ، هر دو در یک اتاق هستن اما چرا صدای ملکه از دور به گوش میرسیده؟!. صدایی که...
تهیونگ:پادش... ش...
لرزون هوا رو به ریه میکشم آن زمان که صدای خراشیده و نفسهای داغ گرگ رو کنار گوش و گردن خود احساس میکنم.
_میکُشیم همشون رو؛ هر کسی که با رفتارها، با حرفهاش باعث شده ملکهی ما با خودش فکر کنه که دردسرساز و اضافیه و هیچکس دوستدار و خواهانش نیست.
لبخند شل و خماری روی لبها نشسته و من بیاختیار، با فکر به بو و مزهی خون، زبون حرکت داده روی لب زیرین.
-این... این آدمها، شامل تمامی افراد قصر به... بهخصوص پدر و مادر من و تهیونگ میشن.
پوزخند او و لرزش پلکهای من به قصد گشودن آنها...
_با من روراست باش سوکجین؛ روراست باش و بگو که تا چه حد دلتنگ تقلا و تکون خوردن این موجودات هستی وقتی که دندونهات رو، فرو کردی تو گردنشون و صدای بیرون دویدن خون؟.
گرگرفتن تن...
خدایا!.چشم باز میکنم و اولین تصویری که میبینم؛ صورت نگران و چشمهای اشکی ملکهام بوده.
ملکهای که بعد از دیدن قرار گرفتن یک لایهی سرخ روی مردمکها، ترسیده و ناباور، عقب رفته.
حرکت لبهای پسر کوچکتر...
نمیشنوم چه میگفته و چه میخواسته؛ با اینحال لبخندزنان، رو به او قدم برمیدارم و متعجب به واکنشش خیره میمونم.به عکسالعمل تهیونگ که بعد از دیدن پیشروی من، قصد عقبنشینی داشته که تخت مانع شده و روی آن افتاده.
کمر خم کرده برای رسیدن او...
اینکه چیزی نبوده؛ اگر او میخواست زانو هم میزدم.
مرزها رو میشکونم زمانی که صورت تهیونگ رو مابین دستهای خود میگیرم.خدای من!.
چه لطافتی!.نفسهای تند و عطر شدت گرفته زنجبیل.
صدای مردی گوشها پر و اعصاب رو خرد کرده.
_ن... نکن؛ لمسش نکن. اون همسر ما نیست؛ اون ممنوعهاس و ما معتادش میش...
بدون باز کردن لبها، فریاد کشیده.
-خــــــــــفه... شـــــــــو.
آهسته پلک بر هم نهاده... تهیونگ یک رویا بوده و من در حال احساس و تجربهی او.
ملایم زیر چشمها، روی گونهها... نوازشگر، دستم رو حرکت میدم تا پاک کنم رد اشک رو.+بانوی من.
بالا و پایین شدن قفسه سینهاش...
تردید لبهاش...تهیونگ:پا... پادشاه.
_ن... نه.
با وجود زمزمههای پر از التماس سوکجین، این من هستم که بغضآلود، بالاخره خال زیر چشم امگا رو لمس میکنم و تماشا که چطور چشم بست.
این رویا مال من بوده.
+من مواظبتون هستم ملکهی من؛ هر چیزی که بشه من هستم.
تولد یک یاس در آغوش زنجبیل...
لبخند میزنم و جسارت به خرج میدم و سر پایین میبرم؛ آنقدر که لبهای من، مماس با موهای او قرار بگیره.
بو میکشم و ناخواسته مینالم.
+هممممم... من هستم که مواظب شما باشم ملکه اما بد به حال کسانی که شخصی رو ندارن که در برابر من ازشون محافظت کنه.
یاسی که خشکید...
تهیونگ:چی؟!.
بدون جواب دادن به سوال پسر کوچکتر، بعد از یک غرش که تبدیل رو در پی داشته؛ روی سنگهای اتاق فرود اومده و بیرون میدوم و از استقبال خدمتکار با صدای جیغش، میخندم.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
DANDELION
Fanfictionخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...