PART 20

142 26 36
                                    

_وسیله‌ای همراه خودتون نمیارین شاهزاده؟.

سر بالا برده و به مردی که عنوانش معاون فرمانده بوده و حال همراه من، خیره شدم.

شاهزاده؟!. با من بود؟!.

روی پله‌ی اول ورودی عمارت مرکزی ایستادم و به عمارت‌های کوچک‌تر دورتادور نگاه کردم.

وسیله؟. چه چیزی به‌طور مثال؟. من بیشترین چیز... یا کسی که احتیاج داشتم که با خود بیارم، خانواده‌ام بودن؛ خانواده‌ای که خب... اندکی، گوشه کناری امید داشتم که هر دو یا دست‌کم یکی از آن دو به بدرقه فرزندشون بیان.

روی پله چرخیده و به مسیری که در سکوت، همراه معاون قدم برداشتم چشم دوختم.

یعنی...

من گمون می‌کردم که امپراتور و ملکه‌ از رفتن و نبودن من خوشحال بشن و این خوشحالی رو شاید در شکل بغل کردن من به نمایش بگذارن.

هر چند... من و گرگ خوب می‌دونستیم که بیشتر از هر چیزی، به این بهونه، خواهان حس و لمس پدر و مادر بودیم.

حتی او هم...

حتی گرگ هم.

آهسته لب باز کردم.

+به هیچ چیز نیازی ندارم؛ چون چیزی که می‌خوام قابل جابجایی نیست و البته که من دیگه شاهزاده نیستم آقای پارک، من الان فقط سوکجینم و هیچ تعلقی به جئون و این قصر و آدم‌هاش ندارم.

برگشتم و جلوتر از مرد به راه افتادم.

+باید کم‌کم یاد بگیرم که با وجود تنها بودن، دیگه تنها نیستم و خودم رو همراهم تو این مسیر دارم.

با چند قدم بلند به من رسید.

هانجه‌جو:عالی‌جناب شما با این سن...

لبخندی که ردیف‌های بالا و پایین دندون‌ها رو نشون می‌داده به او تحویل دادم.

+من از چهار سالگی مجبور به یاد گرفتن خوندن و نوشتن شدم؛ اگر می‌بینی این‌قدر عمیق و متفاوت از همسالانم صحبت می‌کنم چند دلیل داشته؛ من به عنوان شاهزاده باید بهترین خودم می‌بودم؛ من به عنوان پسری که پدر و مادرش بهش محبت نمی‌کردن و دنبال توجهشون بود باید برای فراموش کردن عشقی که می‌خواستم و نبود به کتاب‌ها و مدادها پناه می‌بردم و از همون‌ها به بهترین روش استفاده می‌کردم تا یک روزی منو ببینن؛ من به عنوان پسری که همه سیاه نگاهش می‌کردن و باهاش دوست نمی‌شدن یاد گرفتم با خودم و موجودات دنیای خودم حرف بزنم.

دوباره سر بالا بردم و...

+چند سوال داشتم آقای پارک.

چشم‌های مرد سیاه بود؛ اما این سیاهی با سیاهی افرادی که دیده بودم فرق داشت و به هیچ وجه شبیه نبود.

لبخند زد.

هانجه‌جو:بپرس.

+شما قراره کارهای بیرون از قصر منو به جناب جئون گزارش بدین و سوال بعدی اینکه... مگر تمامی افراد لشکری و کشوری داخل عمارت زندگی نمی‌کنن پس شما...

نمی‌دونستم چطور جمله‌ام رو به پایان برسونم. انگار که کتاب خوندن هم چندان کمک‌کننده نبوده و بالاخره کم آوردم کلمه؛ هر چند بزرگ‌تر که شدم بهتر متوجه شدم که بعضی وقت‌ها خیلی کم میاری.

هانجه‌جو:این درخواست خود من و خانواده‌ام از امپراتور بود تا دور از اون محیط زندگی کنیم و هر موقع که لازم باشه من سریع خودمو به قصر برسونم؛ و در جواب سوال دوم باید بگم که خیر... کار من فقط نظارت برای اون موارد ذکر شده در حکم هست و زندگی بیرون از قصر شما نه گزارش دادن.

برای اینکه نشون بدم فهمیدم سر تکون دادم.

+گفتین خانواده... شما همسر و فرزند دارین؟.

دیگه چشم‌هاش سیاه نبود؛ دیدم که جرقه زد.

هانجه‌هو:بله، همسرم یک امگای دوست‌داشتنی و... فعلا پدر نشدم.

مغموم لب به هم فشردم.

ظاهر مرد از عشقش به همسرش می‌گفت چیزی که من هرگز از سمت امپراتور به ملکه‌اش ندیدم.

+کاش فرزندی داشتین؛ تا حالا به این فکر کردین که اسم توله‌اتون رو چه بذارین؟.

باز هم لبخند زد.

هانجه‌جو:جیمین، پارک جیمین.

چشم‌هام گرد شد.

+جیمین که اسم پسره!.

خندید.

هانجه‌جو:جیمین اسمی برای هر دو جنسیت انسانی هست.

+اوهوم.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now