PART 25

78 21 12
                                    

در برابر خنده‌ی کوتاه پدر که رد طولانی و عمیقی از شگفتی داشته، مغرور ابرو بالا می‌برم.

+چطور شدم؟.

سری به تأسف تکون داده هر چند که لبخند می‌زده.

_ترکیب تی‌شرت و شلوار جین داخل قصر؟. قطعا که عالی و جسورتر از هر زمان دیگه‌ای شدی.

لبخند، نرم‌نرمک نشسته روی لب.

+شما نمی‌خواین مخالفت کنین؟.

نگاهی به سرتاپای تیره‌رنگ من به واسطه‌ی پارچه‌ها.

_گوش می‌کنی؟.

ریز ریز می‌خندم.

+این یک‌بار رو نه.

لب به هم فشرده و.

_برنامه‌ات چیه مرد جوان؟.

+می‌بینید.

با توقف کالسکه، نفس عمیقی می‌کشم و بعد از نگاهی گذرا به صورت پدر و امانت گرفتن اندکی آرامش، پیاده میشم و حال...

من اینجا هستم؛ ایستاده مقابل دروازه قصر.

چرا برگشتم؟!.

دلتنگی برای مرد و زنی که در خون مشترک بودیم؟. نه.

دلتنگی برای روزهای خوشی که در قصر سپری کردم؟. هه!. قطعا نه

حرص و آز برای جایگاه؟. نه

جوشش خشم و انتقام؟. باز هم نه.

من، پارک سوکجین به عنوان یک نوجوانی که تعصب کشورش رو داشته پا به این قصر می‌گذارم؛ نمی‌دونم واکنش امپراتور و وزرا چه خواهد بود، آیا برای من و حرف‌های من ارزش قائل خواهند شد؟. باز هم نمی‌دونم... تنها به دو چیز مطمئن هستم؛ یک، اینکه صحبت‌های من پایه و اساس علمی داشته و... دو، اینکه حتی اگر دیده نشم و به تمسخر گرفته بشم حرف خودم رو زدم و صدای سوکجین رو به گوش‌های ناشنوای این احمق‌ها رسوندم و تا حدی باعث تزلزلش آن‌ها خواهم شد.

به نگهبان‌های اطراف دروازه نگاه می‌کنم و با تأسف و تمسخر می‌خندم.

_دیدیشون؟.

به قامت پدر چشم می‌دوزم که حال کنارم ایستاده.

+جدی خودشون خنده‌اشون نمی‌گیره؟. چه کسی تو قرن بیست‌ویکم با لباس‌های دوران باستان از مقر حکومتش دفاع می‌کنه؟!. مثل اینکه جئون بزرگ دوست داره سوژه و مضحکه عالم و آدم بشه.

با خنده لب گزیده و شونه‌ام رو فشار داده.

_آروم‌تر سوکجین.

بازدم خود با کلافگی بیرون می‌فرستم و قدم اول رو، دوشادوش پدر برمی‌دارم که...

که ناگهان یکی از نگهبان‌ها متوجه ما دو شده؛ هر چند باید از دقایق پیش حضور ما رو از طریق کالسکه می‌فهمید...

که ناگهان یکی از نگهبان‌ها متوجه ما دو شده و من ناباور به چیزی که در برابر چشم‌های سوکجین رخ داده، خیره میشم.

اینجا چه خبر بوده؟!.

بعد از زانو زدن و سجده کردن آن نگهبان، بقیه نگهبانان هم پشت سر او همین عمل رو به‌ جا آوردن.

می‌بینم، می‌بینم که مقصد و مرکز حرکت آن‌ها، من هستم؛ گویا معبودشون بوده‌ام.

لرزان لب باز می‌کنم.

+پ‍... پدر!.

چهره‌ی هانجه‌جو بیش از هر زمان دیگه‌ای جدی و سخت بوده.

_پس حقیقت داره...

دست پشت کمر من گذاشته و هدایتم کرده.

_بی‌تفاوت باش و به راهت ادامه بده.

چه حقیقتی؟!. چه چیزی حقیقت داشته؟!.

دنبال پاسخ پرسشی که این جمله‌ی خبری زمزمه‌وار در وجود من ایجاد کرده می‌گردم که...

که همه چیز محو و متوقف میشه وقتی که...

مات و مبهوت چشم دوخته‌ام به اهالی قصر، به مردمانی که بعد از دیدن عبور من از شاهراه، به طوری غیرارادی ایستاده و سجده کرده.

نفس‌ها به شماره افتاده و پاها میخ شده به زمین.

+پدر... پدر لطفاً.

حرکت نوازش‌وار و دلگرم کننده دستش روی دستم.

_له راهت ادامه بده سوکجین، به وقتش ماجرا رو برات تعریف می‌کنم اما الان به هیچ چیز جز مسیر و هدفی که داری توجه نکن.

دم عمیقی می‌گیرم و در سکوتی پر از تشویش و آشفتگی، همراه پدر جلو میرم.

دلیل این تعظیم کردن‌ها چه بود؟!.

کاش می‌تونستم به حضور پدر ربطش بدم اما نمی‌شده؛ نه تا وقتی که به شکلی آشکارا می‌بینم که مرکز این عبادت نمادین این‌ها هستم، نه تا وقتی طبق رسومات... چه از منظر بُعد انسانی و چه از دید جنسیت دوم این احترام گذاشتن‌ها مناسب او نیست.

قدم‌ها سست بوده البته...

البته تا پیش از اینکه یک رایحه‌ی گرم و شیرین رو به ریه بکشم.

بی‌اختیار می‌ایستم و چشم می‌بندم و ریه‌ها رو پر از این عطر می‌کنم... بو... بوی عسل بوده.

نمی‌فهمم چرا اما می‌خندم.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now