PART 8

181 37 26
                                    

خیره به رقص لرزان شعله‌های آتش و صدای خنده‌های افراد حاضر که مبهم و شبیه یک همهمه نامفهوم بوده؛ به راحتی سنگینی نگاه بومگیو که در کالبد گرگینه خود روی زمین دراز کشیده؛ متوجه میشم.

نگاهی مشکوک و البته ناراضی...

با شنیدن صدای دودی و خاکستری یونگی، بدون بالا آوردن سر، به او نگاه می‌کنم که لبخند بر لب داشته.

یونگی:پسرها.

همه‌ی چشم‌ها سنجاق شده به او.

یونگی:میرم بخوابم؛ لازمه چیزی رو گوشزد کنم؟.

صدای تک خنده‌ی یکی از گرگ‌ها.

کریستوفر:ببخشید... ببخشید.

نفس عمیقی کشیده.

یونگی:مثل اینکه لازمه... اول از همه؛ کریستوفر خنده‌هات رو کنترل کن؛ مینهو کسی رو نترسون؛ جونگین با هر موجودی که دورت هست لاس نزن؛ چانیول زیاد گوشت و مشروب نخور و تو بومگیو سعی کن کسی رو به قتل نرسونی.

انحنای لب پسرها از صمیمیت و صدای محکم و هم‌نوای آن‌ها از جدیت قابل لمس این رابطه می‌گفته.

_اطـــــــــاعت لــــــــونا.

آهسته، دم عمیقی می‌گیرم و به واکنش یونگی که برای اعضای گله‌اش، یوری بود؛ چشم می‌دوزم.

لبخند کم‌رنگی زده و در حین برخاستن بعد از گفتن شب بخیر جمع رو ترک کرده.

زمزمه یکی از پسرها توجه گوش‌های فرمانده گارد سلطنتی رو ربوده.

به او نگاه می‌کنم که با وجود خنکی هوای شب، خود رو باد می‌زده.

چانیول:پووووووف... رهبرمون خیلی زیباست و من واقعا دارم تلاش می‌کنم که عاشقش نشم.

و چشم‌های جیمین که بی‌اختیار خمار شد...
بی‌خبر از اینکه شخصی دیگری هم...

این طبیعی بود عاشق جئون یوری شدن اما به هیچ وجه مطلوب و مقبول من نبود.

بی‌اهمیت به واکنش گرگ‌ها به حرف چانیول که با حالتی ملتهب به زبان آورده بود؛ از جای برمی‌خیزم و به سمت ساختمان قدم برمی‌دارم.

پلک بر هم گذاشته و نفس عمیقی می‌کشم.

هووووووم...

ترکیبی از بوی الکل که رگه‌هایی از عطر نارنگی، از آن به مشام می‌رسیده.

پله‌ها رو بالا رفته با راهنمایی این دو رایحه...

قبل از پا گذاشتن به اتاق، چند ضربه به در کوبیده و بعد از صاف کردن صدا با یک سرفه مصنوعی، لب باز می‌کنم.

+سرورم... اجازه‌ی ورود دارم؟.

و چند ثانیه زمان برده تا...

یونگی:بیا داخل سرباز.

گذر کردن از چارچوب در کافی بوده تا من به آسانی او رو مشغول عشق‌بازی با چاقوی هدیه داده شده ببینم.

یونگی:عطر بنزین نشسته رو تنت پارک؛ انگار که باهاش یکی شدی.

این لحن آغشته به حسرت و کنایه...

کوتاه می‌خندم.

+میشه گفت امروز یک جنگ داخلی رو پشت سر گذاشتیم.

خوشحال میشم از کم‌تر شدن نوازش و توجهش به چاقو.

چشم‌های درشت شده متعجبش...

یونگی:چی؟!.

باز یک قدم که برداشته شده.

+وزیرها ملکه جئون رو زیر سوال بردن و بی‌احترامی کردن بهش و همین باعث کشته شدن وزیر خزانه‌داری به دست پادشاه و دریده شدنش توسط یکی از اعضای گله‌اش شد.

اوه... خدای... من!.

فاصله‌ی بین لب‌های کوچک و صورتی شاهزاده.

یونگی:ب‍... بعدش چی شد؟!.

+برادرتون وقتی غم ملکه رو دید... هووووم... سخته باورش اما به اتاق پذیرایی که خانواده‌ی شما و جناب تهیونگ مشغول گذران وقت و نوشیدن بودن حمله کرد...

می‌خندم؛ دلیل بیشترش واکنش‌های بامزه‌ی شخص مقابل بود.

+کل قصر و ساکنینش زیر حس سنگین و تخریب‌گر رایحه عصبی و بنزین پادشاه زانو زدن و نیمی بیهوش شدن... اگه ملکه به موقع نرسیده بود نمی‌تونم تصور کنم چه اتفاقی می‌افتاد با وجود یک انیگمای تبدیل شده.

نفس‌های بریده‌ی یونگی...

یونگی:ت‍... تبدیل شد؟. مگه... مگه تنها هنگام جنگ به کالبد دومش سوییچ نمی‌کرد؟!.

لبخند بر لب، حال کنار او می‌ایستم هر چند در برابر و از بالکن یه شیطنت‌های کنترل شده‌ی پسرها نگاه می‌کنم.

+به همین دلیل میگم جنگ بود؛ سوکجین تبدیل شده و این به خوبی جایگاه تهیونگ رو به ما نشون می‌ده.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now