PART 21

133 19 6
                                    

سئول، کره‌جنوبی، یازده ژوئیه دوهزار و هجده

سوکجین

می‌غرم زمانی که نوک سینه‌اش به نوک سینه‌ام کشیده شد.

لعنتی!.

انگشت‌های او بافته و جا گرفته بین انگشت‌های من... انگشت‌های من که با تسلط او به تخت میخ شده.

در نهایت آرامش، بی‌اهمیت به آشوب و سوختن من پایین می‌رفته‌ و در همین حین موهای تا حدودی بلند و بلوندش، بازیگوشانه روی تن برهنه‌ی من با لغزش می‌رقصیده.

صدای خنده‌اش رو می‌شنوم وقتی که عکس‌العملم رو نسبت به عملش دید؛ گردن به سمت چپ کج کرده و چند بار سر به بالشت می‌کوبم.

لعنتی!.

دندون‌هاش رو به زیرنافم کشیده بود.

صدای به نسبت بم او که عمق داشته در تضاد خیره‌کننده‌ای بودن با ظرافت بدن و حرکاتش.

_آروم... آروم باش مرد من.

خمار خیره‌اش میشم؛ خیره او و چشم‌های کشیده محاصره شده بین مژه‌های زهرآگین قاتل...

مرد من؟!.

من متعلق به او هستم؛ مرد او... کسی سوکجین رو به حدی دوست داشته و می‌خواسته که مالکش شده.

من این شخص رو نمی‌شناسم؛ حتی در مورد جنسیتش هم بی‌اطلاع هستم اما آن‌قدر امن بوده برای من که مشکلی ندارم تحت اختیار او باشم.

میانه‌ی آتش شهوت، گلی مست و مدهوش او روی لب‌ها شکفته.

+تو... تو خیلی زیبایی!.

محو خنده‌اش...

_بس کن آلفا، همیشه بین عشق‌بازی با حرفات منو مات و قفل خودت می‌کنی و نمی‌ذاری راحت ادامه بدم.

دستش... دستش روی رانم.

در حالی که ماهیچه‌‌ی آن ناحیه رو بین انگشت‌ها می‌فشرده؛ زیرچشمی نگاه کرده.

_من می‌خوام با یه چیز دیگه‌ات منو به خودت قفل کنی.

پلک‌ها لرزیده و آه می‌کشم.

+تو... تو نات منو می‌خوای؛ آره؟.

پای راست روی تخت حرکت کرده و بالا اومده و انگشت‌ها منقبض شده وقتی که دستش نشست روی آلتم.

ظرافت و تیزی خاصی در صدای او به چشم می‌خورده که خوب می‌دونم علتش شهوت بوده.

_من ناتت رو تو خودم می‌خوام آلفا؛ می‌خوام داغی، خیسی و... بزرگیش رو تو خودم حس کنم مرد من، می‌خوام برجستگیش رو ببینم، من... من امگای خوبی هستم؛ بهم میدیش مگه نه؟.

این واژه‌ها، این نوا، این نوازش، این نگاه و این تمنا... همه و همه دلیل شد بر اینکه من چشم ببندم و اجازه بدم جسم سوکجین خود به نقطه‌ی آخر برسه.

سر به عقب خم کرده و در حالی که هنوز می‌لرزم؛ سعی می‌کنم به نفس‌ها نظم رو برگردونم چون...

پلک‌ها به سختی از هم فاصله گرفته.

+ا... اسمتو بهم بگو دلربا.

لبخند دندون‌نمایی تحویل من نابود شده داده.

_فعلا نه...

چی؟!.

داشت می‌رفت؟!. نمی‌خواست اسمش رو بهم بگه؟!. مگر من مال او نبودم پس چرا کنار سوکجین نمی‌موند؟!.

دست دراز کرده سمت غریبه‌ی آشنا و فریاد می‌زنم.

+ص‍... صـــــــــبر کــــــــــن.

با خیالی آسوده نفس عمیقی می‌کشم و چشم می‌بندم وقتی که می‌بینم نتیجه‌ی این فریاد رو.

در چارچوب در ایستاده؛ لبخند بر لب نگاهم می‌کرده.

_من منتظرت می‌مونم سوکجین چون... ما دو در سرنوشت هم هستیم.

بدون حضور بغض، اشک می‌ریزم.

+خب... خب بمون پیشم.

لبخندش به قلب گرما می‌داده.

_زمانش نرسیده؛ زمانش نرسیده مرد من.

او رفت و سوکجین...

این من هستم که برمی‌خیزم با صدای فریادی که گلو رو چنگ انداخته.

نفس‌زنان، نشسته روی تخت چشم‌ها رو در تاریک‌روشن اتاق می‌چرخونم و...

کجاست؟. کجـــــــــــاست؟.

کلافه سر پایین می‌اندازم و انگشت لای تارها برده که ناگهان...

ناباور به حجم اغراق‌آمیز آلت و تیرگی فاق شلوار چشم می‌دوزم که ناشی از ترشح یک مایع خاص بوده.

من... من تحریک شدم؟!.

و... و این می‌تونه نشونه‌ی بلوغ باشه؟.

به حدی از چیزی که دیده‌ام هیجان‌زده و خوشحالم که خوابم رو، غریبه‌ی آشنا رو و شرایط سوکجین و گرگش رو فراموش می‌کنم و تصمیم می‌گیرم بلند بشم و این خبر مهم رو به پدر و مادرجان بدم که...

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now