نگاه نگران آلفا و امگا همون علتی بوده که معلولش پاک شدن لبخند از روی لبهای سوکجین.
صدای نفسهای سریع و نامنظم هانجهجو و آیرین...
احوالات و هیجانات خود رو فراموش میکنم و بلند میشم.
+چ... چیزی شده؟!.
قدمهای برداشته شدهی مادرجان رو به سمت سوکجین میبینم؛ با چشمهایی لرزان، سرتاپای گرگرفتهی من رو رصد کرده و زیر ذرهبین برده.
_خوبی عزیزم؟. صدای فریادت رو شنیدیم.
فریاد؟!.
چشمهای سوکجین در نوسان بین صورتهای آشفتهی آن دو و دوباره لبخند برگشته؛ هر چند آهستهآهسته و خجالتزده.
+خب... من... من... پووووف، چطور بگم؟.
تک خندهی آلفا...
_فکر نکنم لازم باشه چیزی بگی، ما داریم میبینم.
ناباور به پایینتنهی خود و صورت سرگرم شدهی زوجین نگاه میکنم و در حال تلاش برای داد نکشیدن، بالشت رو برداشته و جلوی خود نگهمیدارم.
+پدر!.
همراه با همسرش خندیده؛ خندهای که با پرسش من خشک شده.
+الان من... دیگه به بلوغ رسیدم؛ درسته؟
نگاه کوتاه از گوشهی چشم زن و مرد به هم نیازمندی من رو برای نگران شدن و دلهره داشتن برطرف کرده.
_سوکجین، عزیزم.
مشتاق و البته مضطرب به لبهای مادر خیره میشم و همراه با هانجهجو استیصال امگاش رو برای ادامه تماشا میکنیم.
دست روی شونهی آیرین گذاشته و جلو اومده.
_پسرم، میخوام بدونی من و مادرت به شکل غیرقابل وصفی خوشحالیم که رشد روحی و جسمی تو رو کنار خودمون میبینیم؛ همراهی کردنت برای گذروندن روزهایی که داری بالغ میشی چیزیه که ما منتظرش بودیم اما...
اما...
_این خیلیخوبه و ما قطعا بخاطرش جشن میگیریم اما... اما این بلوغ چیزی نیست که تو خواستارش هستی.
یک قدم...
یک قدم به عقب مینشینم.
و یک قدمی که مادرجان جبران کرده و پیش اومده.
_سوکجین...
دستم رو بالا میارم؛ به خوبی از صداقت و صمیمیت این زن و مرد در محبت و مواظبت از خود خبر دارم ولی خب... الان دوست دارم تنها باشم.
حتی تنهاتر از زمانی که نمیدونستم گرگی در وجود من خفته.
+مادرجان، لطفاً.
از او طلب بخشیدن یک تنهایی تاریک و ساکت رو به سوکجین دارم.
مرد نفس عمیقی کشیده و در حالی که دست زن رو میگرفته؛ اتاق خارج شده.
_میدونم که میدونی اما تکرارش میکنم که فراموش نکنی؛ من، آیرین و جیمین دوستت داریم و خواهیم داشت و هیچچیز و هیچکس نمیتونه مانع این عشق بشه.
خیره به رفتن آلفا و امگا، لبخند میزنم؛ عمیق، مطمئن و البته غمگین.
+میدونم پدر.
صدای بسته شدن در بشکنی بوده برای به خود آوردن من و زانوهای سست شده و تنی که فرود اومد روی تخت.
کشیدگی انگشتها روی ران و در نهایت مچاله کردن پارچه بینشون.
و سر پایین میاندازم.
-سوکجین.
با بغض میخندم.
+تو ناراحت نیستی گرگی؟.
میتونم لبخندش رو حس کنم.
-نه عزیزم بلکه برعکس، خوشحالم هستم. چه چیزی شیرینتر از این که دارم بزرگ شدنت رو میبینم سوکجین؟.
+ولی...
-آه، پسرکم بس کن. تو قبل از گرگ بودن که البته خودم میشم.
صدای خندهاش... دوستش دارم.
-تو قبل از من بودن، یک پسر نوجوانی و کاملا بهطور طبیعی داری این دوره رو رد میکنی.
+من گرگ هم هستم.
-میدونم هستی عزیزم فقط برام سواله تو چرا هیچ حسی نسبت به بخشی از بلوغ جسمیت نداری و تموم توجهت رو دادی به این موضوع که چرا رات نشدم؟. همونطور که به عنوان یک پسر جسمت ذرهذره بالغ میشه بالاخره من و تو هم دورهی بلوغ جنسی و جفتگیری گرگینهای رو هم تجربه میکنیم؛ هیچ عجلهای نیست.
+پس... پس تو منو دوست داری؛ آره؟.
روح گرگم رو، رفیقم رو، همراهم رو حس میکنم زمانی که موی سوکجین رو بوسید.
-من همیشه و همهجوره و تا به ابد دوستت دارم فقط لطفاً به من رحم کن و از این به بعد اینقدر رویاهای خیس و داغ رو به شکل واضح نبین.
چشم غرهاش رو که میبینم؛ سر پایین انداخته و بعد از پوشوندن صورت با دست، خجالتزده میخندم.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
YOU ARE READING
DANDELION
Fanfictionخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...