PART 22

110 18 12
                                    

نگاه نگران آلفا و امگا همون علتی بوده که معلولش پاک شدن لبخند از روی لب‌های سوکجین.

صدای نفس‌های سریع و نامنظم هانجه‌جو و آیرین...

احوالات و هیجانات خود رو فراموش می‌کنم و بلند میشم.

+چ‍... چیزی شده؟!.

قدم‌های برداشته شده‌ی مادرجان رو به سمت سوکجین می‌بینم؛ با چشم‌هایی لرزان، سرتاپای گرگرفته‌ی من رو رصد کرده و زیر ذره‌بین برده.

_خوبی عزیزم؟. صدای فریادت رو شنیدیم.

فریاد؟!.

چشم‌های سوکجین در نوسان بین صورت‌های آشفته‌ی آن‌ دو و دوباره لبخند برگشته؛ هر چند آهسته‌آهسته و خجالت‌زده.

+خب... من... من... پووووف، چطور بگم؟.

تک خنده‌ی آلفا...

_فکر نکنم لازم باشه چیزی بگی، ما داریم می‌بینم.

ناباور به پایین‌تنه‌ی خود و صورت سرگرم شده‌ی زوجین نگاه می‌کنم و در حال تلاش برای داد نکشیدن، بالشت رو برداشته و جلوی خود نگه‌می‌دارم.

+پدر!.

همراه با همسرش خندیده؛ خنده‌ای که با پرسش من خشک شده.

+الان من... دیگه به بلوغ رسیدم؛ درسته؟

نگاه کوتاه از گوشه‌ی چشم زن و مرد به هم نیازمندی من رو برای نگران شدن و دلهره داشتن برطرف کرده.

_سوکجین، عزیزم.

مشتاق و البته مضطرب به لب‌های مادر خیره میشم و همراه با هانجه‌جو استیصال امگاش رو برای ادامه تماشا می‌کنیم.

دست روی شونه‌ی آیرین گذاشته و جلو اومده.

_پسرم، می‌خوام بدونی من و مادرت به شکل غیرقابل وصفی خوشحالیم که رشد روحی و جسمی تو رو کنار خودمون می‌بینیم؛ همراهی کردنت برای گذروندن روزهایی که داری بالغ میشی چیزیه که ما منتظرش بودیم اما...

اما...

_این خیلی‌خوبه و ما قطعا بخاطرش جشن می‌گیریم اما... اما این بلوغ چیزی نیست که تو خواستارش هستی.

یک قدم...

یک قدم به عقب می‌نشینم.

و یک قدمی که مادرجان جبران کرده و پیش اومده.

_سوکجین‍...

دستم رو بالا میارم؛ به خوبی از صداقت و صمیمیت این زن و مرد در محبت و مواظبت از خود خبر دارم ولی خب... الان دوست دارم تنها باشم.

حتی تنهاتر از زمانی که نمی‌دونستم گرگی در وجود من خفته.

+مادرجان، لطفاً.

از او طلب بخشیدن یک تنهایی تاریک و ساکت رو به سوکجین دارم.

مرد نفس عمیقی کشیده و در حالی که دست زن رو می‌گرفته؛ اتاق خارج شده.

_می‌‌دونم که می‌دونی اما تکرارش می‌کنم که فراموش نکنی؛ من، آیرین و جیمین دوستت داریم و خواهیم داشت و هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تونه مانع این عشق بشه.

خیره به رفتن آلفا و امگا، لبخند می‌زنم؛ عمیق، مطمئن و البته غمگین.

+می‌دونم پدر.

صدای بسته شدن در بشکنی بوده برای به خود آوردن من و زانوهای سست شده و تنی که فرود اومد روی تخت.

کشیدگی انگشت‌ها روی ران و در نهایت مچاله کردن پارچه بینشون.

و سر پایین می‌اندازم.

-سوکجین.

با بغض می‌خندم.

+تو ناراحت نیستی گرگی؟.

می‌تونم لبخندش رو حس کنم.

-نه عزیزم بلکه برعکس، خوشحالم هستم. چه چیزی شیرین‌تر از این که دارم بزرگ شدنت رو می‌بینم سوکجین؟.

+ولی...

-آه، پسرکم بس کن. تو قبل از گرگ بودن که البته خودم میشم.

صدای خنده‌اش... دوستش دارم.

-تو قبل از من بودن، یک پسر نوجوانی و کاملا به‌طور طبیعی داری این دوره رو رد می‌کنی.

+من گرگ هم هستم.

-می‌دونم هستی عزیزم فقط برام سواله تو چرا هیچ حسی نسبت به بخشی از بلوغ جسمیت نداری و تموم توجهت رو دادی به این موضوع که چرا رات نشدم؟. همون‌طور که به عنوان یک پسر جسمت ذره‌ذره بالغ میشه بالاخره من و تو هم دوره‌ی بلوغ جنسی و جفت‌گیری گرگینه‌ای رو هم تجربه می‌کنیم؛ هیچ عجله‌ای نیست.

+پس... پس تو منو دوست داری؛ آره؟.

روح گرگم رو، رفیقم رو، همراهم رو حس می‌کنم زمانی که موی سوکجین رو بوسید.

-من همیشه و همه‌جوره و تا به ابد دوستت دارم فقط لطفاً به من رحم کن و از این به بعد اینقدر رویاهای خیس و داغ رو به شکل واضح نبین.

چشم غره‌اش رو که می‌بینم؛ سر پایین انداخته و بعد از پوشوندن صورت با دست، خجالت‌زده می‌خندم.

.
..
...

این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.

.
..
...

ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)⁩

DANDELIONWhere stories live. Discover now