پارت یازدهم

154 24 0
                                    

با عجله کوله پشتیش رو برداشت و از اتاق خارج شد .پله ها رو دوتا یکی می کرد ،تا هر چه زودتر به کل برنامه ای که واسه امروز چیده بود برسه.از یک هفته پیش ،برای امشب کلی برنامه ریزی کرده بود و استرس داشت تا مبادا چیزی خلاف برنامه هاش پیش بره.

صبح، زود تر از بقیه روزها بیدار شد ،تا قبل از رفتن به مدرسه واسه هماهنگی اخر به چند جا سر بزنه.قرار بود بکهیون تو اولین مقصدش ،منتظرش بمونه و بعد از اون کل امروز رو در کنارش باشه و تو انجام کارها کمکش کنه.

کفشهاش رو پاش کرد و همینکه میخواست خم شه صدای یون رو پشت سرش شنید.

-جیمین کجا این موقع صبح؟هنوز یک ساعت و نیم مونده.

*باید قبل از مدسه برم جایی ،نونا.بعد مدرسه هم با بک میریم کتابخانه تا واسه امتحان زبان یکم مطالعه کنیم ؛پس واسه ناهار منتظرم نمونید.

-حداقل بیا صبحانه بخور. وایسا الان میز رو میچینم.

*نمیخواد نونا عجله دارم باید برم بک منتظرمه.

یون با سرعت هرچه تمام تر یه لقمه با نان تست و مقداری مربای توت فرنگی اماده کرد و بعد از خروج از اشپزخانه به سمت جیمین که مشغول بستن بند کتونی هاش بود رفت.

-بیا....حداقل تو راه اینو بخور تا ضعف نکنی.نمیخوام مثل پیرزنا غرغر کنم ولی خواهشا بیشترحواست به خودت باشه.جین چند بار بهت گوشزد کرده بود، بدنت هنوز ضعیفه ونیاز به تقویت داره. نباید درمورد خورد و خوراکت سهل انگاری کنی.

بعد از بستن کتونیهاش بلند شد و بعد از کاشتن بوسه ای رو گونه نوناش، به ارومی زمزمه کرد:

*چشم نونا جونم.این یه مدت بخاطرامتحانات یکم سرم شلوغه ،ولی قول میدم حواسم باشه و به خودم گشنگی ندم.الانم تو راه‌ ، قبل مدرسه، یه چیز از کافه میگیرم و گرسنه نمیرم سر کلاس....قول موچیی.

انگشت فسقلی و تپلشو رو جلوی یون گرفت و بعد از قول انگشتیش از عمارت خارج شد و به سمت اولین جایی که تو برنامه اش بود به راه افتاد.

تمام یک ماه گذشته رو سعی کرده بود کمترین پول رو خرج کنه تا بتونه بیشترین پس انداز رو واسه این روز بخصوص، جمع کنه.امروز خیلی براش مهم و خاص بود.این اولین بار بود که خودش صفر تا صد کارها روبه قصد خوشحال کردن یک نفر انجام میداد.

از خرید وسایل گرفته تا پولی که واسه سوپرایزش نیاز بود؛همه و همه توسط خودش انجام شده بود ؛واسه همین حس خیلی خوبی داشت و بیشتر از از هر زمان دیگه ای به خودش افتخار میکرد.

واسه اولین بار تو زندگیش حس مفید بودن ،داشت.برای هزارمین بار ، خدا رو بابت داشتن چنین خانواده ای شکر کرد.

بعد از ده دقیقه بالاخره به کافه مورد نظرش رسید .بکهیون ،زودتر رسیده بود و جلوی مغازه ، منتظرش بود.

love me(ویمین)Where stories live. Discover now