پارت بیست و هفتم

124 23 9
                                    

+معذرت میخوام ،کوک .استرس نمیزاره بفهمم چه زری دارم میزنم.فقط میخوام بدونم حالش خوبه یا نه .

تموم شدن حرفش همزمان شد با باز شدن در .

هر سه با نگرانی و اخم ناشی از عصبانیت به سمت در رفتن که با دید جیمین با اون وضعیت متعجب بهش خیره شدن و سر جاشون میخکوب شدن.

جیمینی که همیشه تا قبل از ده شب برمیگشت خونه ،حالا ساعت یک شب اونم با این وضعیت جلوشون ایستاده بود؟

تهیونگ جلو اومد و تا خواست حرفی بزنه جیمین با صدای ارومی متوقفش کرد .

*اول بهم فرصت بدین بزارمش تو اتاق .بعدش میام و همه چیز رو توضیح میدم.

هر سه نفر متعجب به جیمین که با گامهای شمرده و با احتیاط به سمت اتاقش میرفت خیره شده بودند .

×خدای من این دیگه چی بود ؟

-نمیدونم ولی مطمعنم توضیح خوبی باید راجبش داشته باشه .

.

.

.

.

جیمین با احتیاط رزی کوچولو رو وسط تخت خودش وتهیونگ خوابودند .بعد از اینکه پتو رو روی تنش مرتب کرد ،چراغ خوابی رو روشن کرد تا  اگر از خواب پرید از تاریکی اتاق نترسه .از اتاق خارج شد و به سمت سالن رفت .تو مسیر حسابی خودش رو برای پرسش و پاسخهایی که قرار بود از بشه اماده کرده بود .

به محض رسیدنش به طبقه ی پایین با چهره ی نگران پدر و مادرش و همچنین چهره ی اخموی تهیونگ مواجه شد .

بدون هیچ حرفی مثل یه مجرم که قرار بود به جرمی که مرتکب شده اعتراف کنه روی مبل روبروی اون سه نفر نشست .

دستانش رو به هم گره زد و بعد از یه نفس عمیق شروع کرد .

*اول باید بگم واقعا بابت دیر اومدنم و نگران کردنتون واقعا معذرت میخوام.امروز کلی کار و مشکل پیش اومده بود .برای همین حتی فرصت نکردم بهتون خبر بدم .

تهیونگ با جدیت  لب زد .

+اون بچه اینجا چیکار میکنه ؟تا جایی که یادمه هیچ وقت بچه های رو نمیاوردی عمارت .

*خوب ......امروز افسر لی با دو تا بچه اومد پیشمون .اونها خواهر و برادر هستند  .والدینشون چند ساله که کلی شکنجه اشون میدادن .وضعیت پسره خیلی بده .از وقتی اوردنش هنوز به هوش نیامده .این دختر کوچولو هم اینقدر ترسیده بود که حاظر نبود از کنار برادرش جنب بخوره .همه پرستارها سعی کردن یه جوری ارامش کنن اما فقط پیش من ارام میشد .واسه همین من تصمیم گرفتم تا وقتی برادرش به هوش بیاد و حالش خوب میشه رز پیشه من باشه .

یون لبخندی به پسرش زد .

-رز.اسم قشنگی داره .درست مثل خودش.

*اره .باورت نمیشه مامان ،وقتی بیدار شده بود تا وقتی من بغلش نکردم ارام نمیشد .بعدش هم حتی برای یه لحظه هم از بغلم جدا نمیشد .

love me(ویمین)Where stories live. Discover now