پارت هجدهم

89 24 0
                                    

نگاهی به برگه پاسخنامه انداخت تا سوالی رو به اشتباه جا ننداخته باشه.خیلی از زمان ازمون نمونده بود و نهایتا تا دو یا سه دقیقه دیگه پایان ازمون اعلام میشد .یه نفس عمیق کشید بعد شروع به جمع کردن وسایلش کرد.

درسته که ازمون تموم شده بود ؛اما استرس اصلی زمان بین ازمون تا اعلام نتایج و قبولی ها بود.این زمان یک هفته ای قرار بود سرشار از استرس و اضطراب باشه .تهیونگ و یون هم به همین دلیل تصمیم گرفته بودن تمام این مدت رو با پسرانشون وقت  بگذرونن و حسابی سرگرمشون کنن.

با اعلام پایان ازمون و تحویل برگه ها به مسیول ازمون ،از ساختمان خارج شد و به سمت خروجی حیاط رفت.همین که به درب اصلی رسید ، تهیونگ و یون رو دید که با یه دست گل بنفش رنگ به استقبالش اومدن.

به سمتشون دوید و محکم هر دوتاشون رو بغل کرد.

*بالاخره تموم شد.

جونگ کوک لبخند بزرگی زد و تصحیح کرد:

×البته اولین قدمت تموم شد.هنوز کلی کار واسه انجام دادن داری.از الان گفته باشم،من از اون باباهای هستم که تا بچه هاش دکتری نگیرن،ولشون نمیکنه.

یون با ارنج ضربه ای به پهلوش زد و گفت:

-هیییییی..پسر منو اذیت نکن.مطمعنم حتی اگر ما مجبورش نکنیم هم خودش اینقدر فهمیده هست که تا دکتری و حتی بالاتر از اون پیش بره.

*هی دقت کردید جفتتون دارید بهم از الان زور میگید؟نکنه واسه جونگی هم میخواید اینطوری کنید؟گفته باشم من اجازه نمیدم به دونسنگم زور بگید.

جونگ کوک موهای لخت پسرش رو بهم ریخت.

×شوخی کردم فسقلی.خودت از همه بهتر میدونی که حتی به اینهمه سختی دادن به خودت واسه یه ازمون راضی نبودم.بهت چندبار گفتم که هر دانشگاهی که بخوای میتونم بدون ازمون ثبت نامت کنم ،ولی خودت خواستی فقط با تلاش خودت وارد دانشگاه بشی.الانم مطمعنم بدون هیچ حرفی از طرف منو و مادرت ،قراره کلی قله فح کنی و برسی اون بالا بالاها.یه جایی که دیگه هیچ دیدی بهت نداشته باشیم.

حرفهای کوک باعث بغضش شد.خیلی از داشتن چنین پدر و مادر حامی و فوق العاده ای احساس خوشبختی میکرد.

کوک با دیدن چشماش ،محکم تر از قبل بغلش کرد.برای اینکه یکم فضا رو عوض کنه گفت:

×کل این هفته مطعلق به تویه .بگو ببینم امروز دوست داری چیکار کنیم؟جای خاصی هست که دلت بخواد بریم اونجا؟

*میشه بریم خونه.دلم میخوا اول ازذ همه تا میتونم بخوابم.البته اگر جونگی بزاره.

هر سه تاشون با این حرف بلند زدن زیر خنده.کی بود که از بازیگوشی ها و شیطنتهاش در امان باشه .
سه روز مثل برق و باد گذشت .شب گذشته ،یکی از اقوام خیلی دور جونگ کوک  باهاش تماس گرفت و خبر فوت مادربزرگش رو که خیلی براش عزیز بود ،بهش داد.همون موقع همراه با یون ،به راه افتادن تا به مراسم خاکسپاریش برسن.

love me(ویمین)Where stories live. Discover now