پارت نوزدهم

128 27 7
                                    

نمیدونست صبح یا شب.نمیدونست چند روزه که اونجاست.نمیدونست چند بار از هوش رفته.

نمیدونست چند بار زیر شکنجه های پدرش از حال رفته بود. نمیدونست چند بار و چند نفر تو این مدت بهش تجاوز کردن.نمیدونست چند بار بهش التماس کرده بود تا ولش کنه.نمیدونست چند بار تسلیم نا امیدی شده بود ،اما دوباره با یاداوری خانوادش پرتوهای امید به قلب دلتنگ و زخمیش تابید.

کل بدنش پر شده بود از کبودی های شلاق و زخم هایی که خون ریزی داشتن.پایین تنه اش رو دیگه حس نمیکرد ،اما میتونست خونی رو که بین رونهاش بود ببینه.مچ دستاش به خاطر طنابهایی که باهاش بسته شده بودن ،به شدت زخمی شده بودن .معده اش از اون مقدار زیاد الکلی که بزور به خوردش داده بودن میسوخت .

در اهنی زندان این مدت ای که توش بود با صدای بدی باز شد و دوباره پدر شیطانیش برای عذاب دادن چندباره اش اومده بود.با تمام جونی که تو تنش مونده بود خودش رو به کنجه دیوار کشوند.اما اینبار جونگی قصدی برای نزدیک شدن به پسر  نداشت.صندلی وسط اتاق رو برداشت و طوری گذاشتش که کاملا به پسر دید داشته باشه.

&  خوب میبینم که حسابی این مدت بهت خوشگذشته.اه.....درسته ؛چی بهتر از اینهمه دیک کینگ سایز برای یه هرزه.هر چی نباشه تو هم مثل مادرت یه هرزه کثیف و نجسی.

با صدایی که به زحمت شنیده میشد ،سوالی رو که تمام این سالها همراهش بود رو پرسید:

*چ.....چرا......چرا باهام اینکار رو میکنی؟مگه من چیکارت کردم ؟

جونگی تکخنده ای از روی تمسخر زد.بالاخره تصمیم گرفت علت اینهمه تنفرش رو به پسر روبه روش بگه.

& مثل اینکه خیلی واسه دونستنش مشتاقی؟باشه.فکر کنم دیگه وقتش شده یه داستان واست تعریف کنم.اینکاریه که پدر و مادر ها واسه بچه هاشون انجام میدن؛مگه نه؟

چه طوری از اول اولش شروع کنیم.از روزی که یه مرد تنها ،بدون هیچ دقدقه ای داشت واسه خودش زندگیش رو میکرد.از زمانی که اون مرد داشت تمام تلاش خودش رو برای فاصله گرفتن از پدرش میکرد.میدونی ،اخه پدرش یکی از کله گنده های دنیا مافیا بود.اما خوب ،پسر اصلا علاقه ای به دنیای پدرش نداشت.واسه همین بدون کمک گرفتن از پدرش ،دستاش رو روی زانوهای خودش گذاشت و به تنهایی برای زندگی سالم و دور از کثافت کاری تلاش کرد .تو اون مسیر خیلی هم موفق شد.تبدیل شد به یکی از بهترین مهندسهای کامپیوتر کره.اینقدر پیشرفت کرده بود که دیگه هیچ نیازی به پول و حمایت پدرش نداشت.همه چیز داشت خوب پیش میرفت که بالاخره اون طوفان به زندگیش زد.مرد تو کل زندگیش فقط یه خانواده خوب و خوشحال کم داشت و تصمیم گرفت برای خودش یه خانواده داشته باشه.عاشق شد.عاشق یه دختر زیبا.خیلی خیلی زیبا.یه دختر ریزه میزه ی بازیگوش و سر زنده.خنده هاش کاری با مرد میکرد که ساعت ها میتونست یه جا بشینه و محوه ش بشه.صداش بهترین ملودی تو زندگیش بود.

love me(ویمین)Where stories live. Discover now