پارت چهاردهم

111 23 3
                                    

نزدیکهای ظهر بود که بالاخره کارهاشون تموم شد و وسایل رو تو صندوق چیدن.جونگ کوک قبل از به راه افتادن،با یک تور تماس گرفت و یه کلبه جنگلی رو برای سه روز تعطیلیشون رزرو کرد.

الانم پایین اپارتمان لیسا ،منتظر جیمین بودن.هرچقدر به بکهیون اصرار کردن،قبول نکرد که باهاشون بیاد؛لیسا هم اخر سر تصمیم گرفت امروز رو همراه پسرش به بیمارستان بره و فردا باهم دیگه برای دیدن مادربزرگش دبه جیجو برن(مادر لیسا تو بوسان زندگی میکنه و مادر میهنو تو جیجو).

بعد از چند دقیقه ،جیمین از ساختمان خارج شد و به سرعت به سمت ماشین دوید و سوار شد.حدس زده بود که لیسا راجب اتفاقات صبح به یون گفته باشه ،اما ترجیح داد به روی خودش نیاره و این چند روز رو بدون فکر کردن به گذشته ی نحسش ، در کنار عزیزانش حسابی خوشبگذرونه.

با گرفتن پشت صندلی های جلو ،خودش رو از بین صندلی ها به سمت یون و جونگ کوک کشید و بوسه ی دلتنگی رو بر روی گونه های هر دو شون نشوند .

*وای دلم براتون تنگ شده بود.این اخرین باری بود که گذاشتم اینقدر ازم دیر بمونید.دیگه حق ندارید بدون من وقت بگذرونید.ولی ای کاش بعدا میرفتیم پیک نیک.چند روز دیگه امتحاناتم شروع میشه.

×دقیقا به همین خاطر امروز داریم میریم.این رو همیشه یادت باشه،قبل از هر قدم بلند،نیاز به روحیه عالی و شاداب داری.واسه همین قراره کل این سه روز رو خوشبگذرونیم.

*سه روزززززززز......پس من کی به درسام برسم؟

-دیروز مدیر مدرسه تون بهم ایمیل داد ؛از هفته بعد دیگه تعطیلید.اینطوری تقریبا دو هفته واسه امتحانات وقت داری تا حسابی خودت رو اماده کنی.

×تو این سه روز هم اجازه فکر کردن و با زبون اوردن ،درس و مشق و مدرسه رو نداری؛واگرنه خودت میدونی و من.

*چشم چشم چشم .هر چی شما بگیر اجوشی.

×وایسا ببینم به کی گفتی اجوشی؟(به سمت یون برگشت)این الان به من گفت اجوشی؟

*اره دیگه ؛ مثل بابابزرگا شدی جدیدا هیونگ ،همش مثل اجوشی ها سرم غر میزنی.

ماشین رو خیلی ناگهانی متوقف کرد و از ماشین پیاده شد.به سمت عقب رفت و با اخم غلیظی که بین ابروهاش بود در و باز کرد .مستقیم به جیمین زل زده بود.جیمین هم که تا به حال این حالت عصبانی رو از جونگ کوک ندیده بود دست و پاش رو گم کرد و به زحمت اب دهانش رو پایین فرستاد.میخواست حرفی بزنه که یهویی نگاه اخموی جونگ کوک جاش رو به لبخند شیطنت امیزی داد.خیلی سریع به سمت جیمین حمله ور شد و شروع کرد به قلقلک دادنش.

×که من مثل اجوشی ها میمونم؛اره؟الان چی؟بگوببینم الانم مثل پدربزرگام؟

جیمین که از حرکت ناگهانیش ،شوکه شده بود ،فرصت برای فرار نداشت ،تنها کاری که ازش بر میومد این بود که فقط با صدای بلند قهقه بزنه .بعد از چند دقیقه با کلی سختی،میونه خنده هاش ،از هیونگش خواهش کرد دیگه ادامه نده .

love me(ویمین)Where stories live. Discover now