*مامان ....مامان......بدو دیگه.باز هم دیر میشه ها.
با کلافگی کیفش رو رو دوشش انداخت و به سمت پله ها رفت.خدا رو بابات داشت پسرکش شکر میکرد .اگر اون نبود ،مطمعنا به هیچ کدوم از کارهاش نمیرسید.
با رسیدن به پایین پله ها با پسرک عجولش روبرو شد از شدت استرس این پا و اون پا میکرد .
*بدو مامان.الان میرسن و ما هنوز راه نیوفتادیم.
-باشه باشه.این دفع اولی نیست که واسه استقبالشون میریم ولی نمیدونم تو چرا هر بار اینقدر استرس و هیجان داری.
*خوب معلومه.قرار بعد کلی وقت جین هیونگ و جونی هیونگم رو ببینم.خیلی دلم واسشون تنگ شده.
-میدونم عزیزم.من میرم ماشین رو روشن کنم تو هم این فسقلی رو بیار جلوی در .
*چشم مامان.
جیمین به سمت مبل سه نفره که پر بود از بالشت و کوسن و خیلی با احتیاط ،جسم کوچولو و ظریف ،جونگی رو بغل کرد.
جونگی ،با چشمای درشت و گردش ،با دستای کوچولوش چنگی به لباس جیمین زد.
*بریم تربچه.مطمعنم دل هوینگها هم خیلی برات تنگ شده.بهت قول میدم اگر جین هیونگ خواست یه لقمه ی چرب بکنتت ،خودم ازت مواظبت کنم.
جونگی که هیچ چیز از حرف های هیونگش متوجه نمیشد،فکر کرد که پسرک داره باهاش بازی میکنه ،واسه همین با ذوق کودکانش،شروع به دست و پا زدن کرد و با لبهای کوچولوش صورت جیمین رو پر تف کرد.انگار که میخواد مخورتش.باید هم بخورتش.لپهای جیمین درست مثل دوتا موچی نوتلایی بود که باید با یه گاز گنده،درسته قورتش میدادی.
بعد از خلاص شدن از تف های جونگی ،با سمت در رفت اما قبل از باز کردن در،یون وارد شد و با چهره ای گرفته ، به سمت دوتا پسرهاش رفت.
*چی شد مامان.ماشین دوباره خراب شد؟
-نه عزیزم.خوب .....خوب راستش ،جین زنگ زد .گفت واسشون کاری پیش اومده و پروازشون رو کنسل کردن.
جیمین بدون هیچ حرکتی سر جاش وایساد.اما یون به راحتی میتونست پر شدن چشمان پسرش رو ببینه.بهش نزدیکتر شد و بعد از زدن بوسه ای به گونه اش زمزمه کرد:
-میدونم چقدر ناراحت شد.یکم دیگه تحمل کن پسرم.خیلی زود کارهاشون تموم میشه و همشون برمیگردن.
با بغض جواب داد:
*مامان.بیا هر وقت برگشتن ،همهشون رو تو اتاق زندانی کنیم و نزاریم دیگه جایی برن.
لبخندی به پسرش زد و گفت:
-قول.یه کاری میکنیم که دیگه جرعت نکنن از کنارمون جنب بخورن.
*فکر کنم جونگی بخواد یکم بازی کنه.میشه ببرمش تو اتاق خودم.
-معلومه که میتونی.اینطوری لطف بزرگی در حقم میکنی و منم میتونم به کارهام برسم.
YOU ARE READING
love me(ویمین)
Actionجیمین،پسری وه بدون دونستن گناهش،هر روز توسط پدرش شکنجه میشه. چی میشه اگر یه روز یه فرشته نجات به زندگیش بیاد و واسه همیشه از دست اون شیطان جهنمی نجاتش بده؟ زمانی درد رو بیشتر حسم میکنیم که چیزی رو از دست میدیم. مثل از دست دادن یکی از عزیزانمون.مثل ا...