پارت بیست و چهارم

137 25 4
                                    

چهار سال بعد

با قدم های استوار و چهره ای جدی که مخصوص جلسات کاریش بود وارد سالن جلسه شد .

امروز به یکی از بزرگترین روزهای زندگیش بود و قطعا قرار بود براش خاطره ساز باشه .

صورت جلسه رو خودش شخصا اماده کرده بود و برای اینکه اشتباهی پیش نیاد خودش یکساعت قبل از شروع جلسه اومده بود تا پوشه ها رو برای هر کدوم از اشخاصی که قرار بود تو جلسه حضور داشته باشن درست روبروی صندلیش قرار میداد .

بعد از تموم شدن کارش نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد .نیم ساعت وقت داشت و تصمیم داشت برای ریلکس شدن بره پیش دوست صمیمی و البته دلقکش تا کمی از استرس کم بشه .

طبق معمول بکهیون مشغول بحث کردن با یکی از پرستارها بود .

!مگه بهت چند بار نگفته بود بدون اجازه ی من حق نداری به هیچکدومشون مسکن بدی؟

پرستار دختر که مشخص بود از خودش و بکهیون کوچکتره با ترس جواب داد:

درسته .قبلا گفته بودید اما اون بچه سرش خیلی درد میکرد و داشت درد میکشید ؛شماهم تلفنتون رو جواب ندادید.

بک که حرصش بیشتر شده بود به تندی به دختر پرید .

!این دلیل نمیشه بدون هماهنگی هر کاری دلت خواست انجام بدی.اون بچه فقط پنج سالشه .اگر یکم تو دانشگاه به درس هایی  خوانده بودی توجه میکردی  الان میدونستی که چقدر مسکن دادن بهش خطرناکه و میتونه کلی عوارض براش داشته باشه.اگر از الان واسه هر دردی بهشون مسکن بدیم چند سال دیگه بدنشون نسبت به هر نوع مسکنی مقاوم میشه .این اخرین اخطارمه یکبار دیگه بدون اجازه ی من دارویی به بچه ها بدی دیگه تو هیچ جایی شانس استخدام شدن نداری.فهمیدی ؟

دختر که دیگه اشکاش جاری شده بود بهش تعظیمی کرد و از ایستگاه پرستاری دور شد .

جیمین با  اینکه خودش نیاز داشت کسی ارامش کنه اما ترجیح داد اول به اعصاب داغون رفیقش برسه.

*به نظرت یه کوچولو باهاش بد حرف نزدی؟

بکهیون با اخم نگاهش رو به جیمین داد .

!معذرت میخوام جناب کیم.ولی این شما هستید که امروز قراره معرفی بشی نه من .اگر بلایی سر هر کدوم از اون بچه ها بیاد اولین نفر خودت تویی که بیچاره ام میکنی و میندازیم بیرون .

*هی رفیق ارام .اگر همین طور به حرص خوردن ادامه بدی به چهل سالگی نمیرسیا.منم که نمیگم کلا بهش چیزی نگو ؛فقط میگم میتونی به جای داد و بیداد کردن یکم مهربون تر بهش تذکر بدی نه اینکه گریه شو دربیاری.

!جیم؛میشه تو کار همدیگه  دخالت نکنیم؟اگر از همون اولش نفهمه  باید حرف گوش بده ،چند وقت دیگه کلا منو به یه جاش هم حساب نمیکنه .به لطف ددی جناب عالی فردای فارغ التحصیلیم تونستم مسیولیت سرپرستاری اینجارو بر عهده بگیرم .اما این دلیلی نشد تا بقیه من رو مثل تو و ددیت بپذیرن.بخاطر سن و تجربه ی کمم تک تکشون منتظر یه اشتباه کوچک از طرف منن تا دخلم رو بیارن.

love me(ویمین)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora