_کافیه...
صدای فریاد باعث شد خدمتکارایی که نزدیک کتابخونه بودن از جا بپرن :دوباره شروع شد.
پسر جوان با دستایی توی هم و سری پایین افتاده جلوی میز ایستاده بود و خودش رو برای همه جور داد و بیداد آماده کرده بود :فکر کردی میذارم گند بزنی به زندگیت... چی بازیگر شدن، تو وارث خاندان بزرگ گنگ هستی بعد میخوای بری برای بازیگر شدن...
آقای گنگ خنده ای عصبی کرد و هان سرش رو کمی بالا آورد :چه اشکالی داره که یه نفر توی این خانواده بره دنبال آرزوش... تا الان هر چی شما ازم خواستین انجام دادم الان میخوام یه کاری رو برای دل خودم بکنم فکر نکنم خواسته ی زیادی باشه.
آقای گنگ بار دیگه دستشو روی میز کوبید و با داد بلند تری گفت :این خواسته همه ی خانواده رو هدف گرفته چرا متوجه نمیشی پسر...
هان نمیخواست از خواسته اش کوتاه بیاد، با ناراحتی سرش رو کامل بالا آورد :دیگه نمیخوام نگران این خانواده و ثروتش باشم میخوام برای خودم زندگی کنم.
به طرف در چرخید و با سرعت ازش خارج شد، هنوزم نمیفهمید چرا پدرش نمیذاره یه کار رو به میل خودش انجام بده، مگه اون آدم نبود که بخواد به چیزی که دلش میخواد بها بده.
از بچگی توی گوشش خونده بودن که تو وارث این خانواده ای و بعد از پدر جانشینی... تا زمان دانشگاه باهاش مشکلی نداشت، اما وقتی وارد دانشگاه شد چشماش با واقعیت هایی رو به رو شد که دیگه نمیخواست فقط وارث خانواده باشه، میخواست خیلی چیزا رو امتحان کنه.
از انواع رشته های هنری تا ورزشی، هر کدوم رو که خواسته بود بهترین مربی ها براش فراهم شده بود اما بعد از چندین جلسه خسته میشد از تمومش و میرفت سراغ کار بعدی.
الان که فکر میکرد میدید جلوی پدرش زیاده روی کرده اون تا حالا خواسته های زیادی داشته و خانواده اش بدون هیچ حرفی براش انجام دادن.
سرش رو تکون داد تا افکار مزاحم رو از خودش دور کنه :اونا که خواسته نبودن... اونا فقط مهارت هایی بودن که دلم میخواست یاد بگیرم... اما بازیگر شدن تنها آرزومه نمیخوام براش کوتاه بیام.دوباره تقه ای به در زد :دارم بهتون اخطار میدم اگه در رو باز نکنین مجبور میشیم خودمون بازش کنیم... لطفا خودتون در رو باز کنین...
صدایی نیومد، مرد جوان به سمت دو تا از کارمندایی که با نگرانی پشت سرش ایستاده بودن نگاه کرد :شما مطمئنین که صدای کمک خواستن از اینجا میومد.
پسر جوانی که تازه دو هفته از استخدام شدنش گذشته بود با استرسی شدید گفت :آره... اره خودم شنیدم وقتی در زدم تا ببینم چی شده صدا قطع شد... مدیر لی لطفا یه کاری بکنین.
سونگ مین کمی فکر کرد و گفت :برو کلید رو از یکی از خدمه بگیر زود باش...
پسر با قدمهایی سریع ازشون دور شد، سونگ مین بار دیگه به در ضربه ای زد :مدیر چرا دارین در میزنین.
سونگ مین با صدایی آهسته گفت :چون نمیخوام کسی که اونجاست خیالش راحت بشه که ما رفتیم تا نتونه آسیبی بزنه.
کارمند جوان خیلی سریع با کلید برگشت و اونو به سونگ مین داد، مرد جوان کلید رو توی قفل چرخوند و در با صدای تقی باز شد :شما همین جا بمونین کمک خواستم صدا میزنم.
با احتیاط داخل شد و اطراف رو نگاه کرد، به نظر همه چی مرتب بود و کسی اینجا نبود.
کامل داخل شد و به سمت مبل ها رفت و با دیدن خونی که کنار میز ریخته بود چشماش گرد شد به سمت اتاق خواب دوید و درش رو باز کرد اما اونجا خبری نبود.
داخل شد باید حموم رو بررسی میکرد، تازه یادش اومد ساکن این اتاق پسر جوونی بود که دو ماه پیش اومده بود به این هتل.
بدون اینکه حتی لحظه ای تعلل کنه در حموم رو باز کرد، مردی با ظاهری وحشی چاقویی که خون روش مشخص بود زیر گلوی پسر بیچاره گرفته بود و با دستش جلوی صورت کبودش رو گرفته بود :جلو نیا و گرنه گردنش رو میبرم.
سونگ مین دستاشو بالا آورد :باشه... باشه من جلو نمیام بهش صدمه نزن.
پسر جوان تقلایی کرد که نتیجه اش فشار بیشتر چاقو روی گلوش و بلند شدن ناله ی خفه اش بود.
سونگ مین وحشت زده از اتفاقی که ممکنه برای پسر بیوفته سریع گفت :تکون نخور بهت صدمه نمیزنه...
مرد عصبی خندید :از کجا میدونی... من اینجام که بهش صدمه بزنم میدونی چند وقته که دارم دنبالش میگردم...
سونگ مین نگاش به چاقوی دست مرد بود :چرا دنبالش بودی...
حضور دو تا کارمندش رو پشت سرش حس کرد :این پسر آدمیه که باعث بدبختی من شده.
سونگ مین آروم به کارمندی که دقیقا کنارش ایستاده بود گفت :برین به پلیس زنگ بزنین من سعی میکنم حواسش رو پرت کنم.
اونا که رفتن سونگ مین رو به مرد پرسید :اون وقت تو میخوای انتقامت رو از یه بچه بگیری که حتی هنوز 20 سالشم نشده.
مرد دستشو از جلوی دهن پسرک برداشت و به موهاش چنگ زد و محکم تکونش داد :معلومه این بچه باید تقاص کارای پدرش رو پس بده... تنها راهی که میشه به این طور آدما صدمه رسوند اینکه بدونن کارشون بوده که باعث مرگ بچه شون شده.
YOU ARE READING
هم خونه ها
Romanceکامل شده هم خونه ها 🏠 کاپل : سونگجونگ ، ووسان ، یونگی ، جونگسانگ ژانر : رمنس از خستگی داشت هلاک میشد، چشماش میسوختن از بس خوابش میومد، ساعت از نیمه شبم گذشته بود و هنوز دوستای سان مشغول خوردن و نوشیدن بودن. سونگهوا به سان نزدیک شد، پسر جوان حساب...