last part

77 17 0
                                    

به ساعتش نگاه کرد، تقریبا 3 ساعتی بود مینگی رفته بود داخل.
به کار مینگی شک نداشت اما نگران بود که به کارش ایراد بگیرن، می‌ترسید حالا که مرد جوان از پس مشکلش براومده و دوباره اعتماد کرده برای نوشتن آهنگی جدید ناامید بشه.
جلوی کمپانی راه می‌رفت تا کمتر فکر کنه ، که مینگی رو دید از کمپانی بیرون اومده بود. صورتش بیانگر چیزی نبود و این یونهو رو نگران تر می‌کرد.
به سمت مینگی تغییر مسیر داد تا زودتر بهش برسه :چی شد... اونا بهت چی گفتن.
مینگی سرشو بالا اورد و توی چشمای نگران یونهو خیره شد، یه دفعه تموم صورتش پر از لبخند شد :اونا منو میخوان... گفتن آهنگ هام بی نظیره و من یه نابغه ی موسقیم.
یونهو با خوشحالی مینگی رو بغل کرد و دورش داد :دیدی... بهت گفته بودم... گفته بودم تو بهترینی... مینگی من بهترینه.


دستش توی دست یوسانگ بود :چرا بعد از این همه وقت که با هم دیگه هستیم میخوای رازت رو بهم بگی.
یوسانگ نگاش نمی‌کرد، انگار فراری بود از چشمای جونگهو :تصمیم داشتم از همون اول بهت بگم اما میترسیدم... میترسیدیم در موردم فکر بد بکنی... برای همین نمیتونستم بگم، اما بلاخره با خودم کنار اومدم و الان میخوام که تو همه چی رو در موردم بدونی.
با توقف یوسانگ ، جونگهو هم ایستاد و به مرد جوان نگاه کرد... نگاه یوسانگ خیره بود به ساختمون بزرگ رو به روشون.
جونگهو سر بلند کرد و به سر در ساختمون نگاه کرد :مرکز بچه های بی سرپرست.
یوسانگ آهی کشید :من اینجا بزرگ شدم... 5 سالم بود که مادرم منو آورد اینجا و فقط یه نامه بهم داد و گفت بزرگ که شدم با خوندن این نامه میفهمم چرا منو اینجا گذاشته .اون موقع نمیفهمیدم حرفش یعنی چی اما اون نامه برام خیلی مهم بود فکر میکردم اگه از خودم دورش کنم انگار مادرم رو گم کردم... زمان تند می‌گذشت من هنوز منتظر بودم تا مادرم بیاد و منو ببره... وقت رفتنم به مدرسه بود، تموم هدفم این بود که زودتر بتونم بخونم تا بفهمم مادرم توی اون نامه چی نوشته...
آهی پر از غم از سینه ی یوسانگ بیرون اومد :آرزوم خیلی زود تبدیل به حقیقت شد... حقیقتی که واقعیت دردناک تولدمو توی سرم کوبید... بازم اون موقع بچه بودم و نمیدونستم اینکه مادرم میگه فاحشه بوده و من یه بچه ی حروم زاده ام یعنی چی... فکر می‌کردم چون اذیتش کردم منو گذاشته و رفته... بزرگتر که شدم همه چی رو فهمیدم، اینکه مادرم چیکاره بوده و من چرا متولد شدم... این حقیقتی بود که هیچ وقت نمیخواستم برملا بشه، همیشه میترسیدم بچه های مدرسه بفهمن، میترسیدم مردم بفهمن و منو قضاوت کنن.
نگاشو از ساختمون بزرگ گرفت و به جونگهو دوخت :این واقعیت زندگیمه... من کانگ یوسانگ یه بچه ی حروم زاده ام که با کلی سختی و تلاش به اینجا رسیدم... اگه بخوای باهام بهم بزنی کامل...
بوسه ای که جونگهو ازش گرفت حرفش رو نیمه تموم گذاشت، چشماش بی اختیار بسته شدن و دستاشو دور بدن جونگهو حلقه کرد. کمی بعد مرد جوان ازش جدا شد و با لبخندی گفت :چرا فکر کردی برام نوع تولدت مهمه... تنها چیزی که برام اهمیت داره اینکه تو الان اینجا پیش منی، همین... این تموم چیزیه که میخوام و اهمیت داره.
بغض به گلوی یوسانگ فشار آورد و تند سرش رو بالا و پایین کرد :آره... آره درسته این مهمه.



هم خونه ها Where stories live. Discover now