part 14

63 13 2
                                    

_هونگ جونگ... هی مرد با توام...
با تکونی که به صندلیش خورد سر بلند کرد چانگ هی با اخم نگاش میکرد :معلوم هست حواست کجاست... میدونی چند بار صدات کردم.
چشمای مرد جوان به شدت جدی بودن :چیزی شده... چرا این جوری شدی تو.
هونگ جونگ صندلیش رو کامل به طرف دوست و همکارش چرخوند :وقتی یه نفر خیلی با یکی دیگه صمیمیه یعنی اونا دارن با هم دیگه قرار میذارن.
چانگ هی با تعجب نگاش کرد :متوجه نمیشم...
هونگ جونگ دستاشو توی هم دیگه فشرد :دو نفر که خیلی با هم دیگه صمیمی هستن... به نظرت یعنی با هم قرار میذارن... دو تا دوست معمولی که با هم دیگه نمیخوابن... باید خیلی صمیمی باشن که بتونن با هم دیگه کنار بیان و بخوابن درسته.

چشمای چانگ هی گرد شده بود :حالت خوبه... معلوم هست چی داری میگی.
هونگ جونگ لحظه ای نگاش کرد و بعد صندلی رو به طرف میزش برگردوند :فراموش کن چی گفتم...
خودشو با لب تاپش مشغول کرد، اما در حقیقت ذهنش درگیر حرفایی بود که اتفاقی از اتاق سونگهوا شنیده بود.
یعنی واقعا وویونگ چشمش دنبال سونگهوا بود... یعنی اون دو نفر میخواستن با هم دیگه قرار بذارن...
دستش اروم اروم مشت شد، تا حالا همچین حس حسادتی رو تجربه نکرده بود الان این قدر از دست وویونگ عصبانی بود که میتونست خفه اش کنه.
اصلا چرا اون باید این قدر صمیمی با سونگهوا رفتار میکرد... چرا باهاش میرفت حموم... چرا توی اتاقش می‌خوابید... چرا این قدر بهش نزدیک بود.
عصبی بود، از جا بلند شد و از دفتر معلمین بیرون زد، نیاز به هوای ازاد داشت :خل شدی هونگ جونگ... اون دو نفر با هم دیگه دوستن، چرا داری حسادت میکنی اخه... مگه بین تو و سونگهوا چیزیه اخه.
دستشو کنار لبش اورد و پوستش رو کند :خب شاید بخوام بین مون چیزی باشه...


_یه امریکانو و یه قهوه ی معمولی با شربت زیاد.
یوسانگ لبخند به لب مشغول درست کردن سفارش مشتریش شد.
هنوز نمیتونست کسی رو برای کمک استخدام کنه و همه ی کارای مغازه رو خودش به تنهایی انجام می‌داد :بفرمایین سفارش تون.
کار کافی شاپش تقریبا خوب گرفته بود، میتونست از پس بدهکاری ها و خرج زندگیش بربیاد :یه کافه لاته لطفا.
یوسانگ سر بلند کرد که با جونگهو رو به رو شد، لبخندش بزرگ تر شد :تو اینجا چیکار میکنی پسر.
جونگهو هم متقابلا لبخند بزرگی زد :دلم یه قهوه میخواست، هر کاری کردم نشد جلوی خودمو بگیرم برای همین اومدم اینجا... من به قهوه هات معتاد شدم هئونگ...
یوسانگ خنده ای اروم کرد :الان برات اماده میکنم.
مشغول شد و پرسید :فکر میکردم این وقت از روز نتونی از رستوران بیای بیرون.
جونگهو به حرکات دستش نگاه میکرد :امشب یکی از کله گنده ها رستوران رو برای تولد دخترش رزرو کرده... کار کمتری دارم نسبت به بقیه روزا برای همین گفتم بیام اینجا هم قهوه ی عالیت رو بخورم هم ببینمت.
یوسانگ سر بلند کرد و بهش نگاه کرد :منو ببینی.
جونگهو سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد :شاید به نظرت عجیب بیاد اما دلم برات تنگ شده بود... چند وقتیه که دلم خیلی برات تنگ میشه، دوست دارم زودتر شب بشه تا برگردم خونه و ببینمت.
یوسانگ مات و مبهوت به جونگهو نگاه میکرد که یه دفعه دادش بلند شد :سوختم...
دستشو عقب کشید، قهوه ی داغ حسابی دستشو سوزونده بود، جونگهو که حسابی ترسیده بود دستشو گرفت :چیکار کردی با خودت هئونگ... وای این خیلی بد سوخته باید بری بیمارستان...
یوسانگ از سوزش بی امان و وحشتناک دستش نمیدونست باید چیکار کنه، پاهاش ضعف اوردن و روی زمین نشست.
جونگهو سریع به طرف مشتری هایی که توی کافی شاپ بودن رفت :متاسفم اما باید در رو ببندم... خیلی ازتون معذرت میخوام اما باید برین...
اونا رو که بیرون کرد به سمت یوسانگ برگشت، کاپشنش رو برداشت و استین دست سالمش رو دستش کرد و اون طرفش رو روی شونه هاش انداخت :بیا من میبرمت...
از کافی شاپ بیرون اومدن که جونگهو در رو بست، زیر بازوی یوسانگ رو گرفت و به سمت خیابون بردش.

هم خونه ها Where stories live. Discover now