part 6

75 10 1
                                    

_واقعا درکت نمیکنم هان... تو هر چی که میخوای داری عمو واقعا هیچی برات کم نذاشته... چرا داری این طوری نافرمانی میکنی.
هان همون طور که بیخیال اسبش رو غشو می‌کرد گفت :دلم میخواد برم سراغ رویای خودم... فکر کنم این حق رو دارم که برای آینده ی خودم تصمیم بگیرم.
مرد جوان پوزخندی زد :میدونی تو زیادی از حد لوس شدی اون قدر که الان فقط داری به خودت فکر میکنی... هیچ کس برات اهمیت نداره... بهتره به اندازه ی سنت رفتار کنی نه مثل یه بچه ی کوچولوی سرکش.
هان اخماشو توی هم کشید و به طرف پسر عموش برگشت :بهتره حد خودت رو بدونی... درسته ازم بزرگتری اما این اجازه رو بهت نمیدم هر طور که میخوای باهام حرف بزنی...

پوزخندی زد و ادامه داد :تو که باید خیلی خوشحال باشی که من این تصمیم رو گرفتم وقتی من برم تو بدون هیچ مشکلی میتونی جانشین من بشی و این امپراطوری رو حکم رانی کنی.
فقط صدای ضربه و سوزش سیلی رو حس کرد، به سمت اسبش پرت شده بود :عوضی...
دستشو روی گونه اش گذاشت، بدنش میلرزید :بهتره بری به همه بگی که من تصمیم رو گرفتم... برای 10 روز دیگه بلیط دارم به سئول...
مرد جوان بدون اینکه چیزی بگه فقط دور شد، هان دستشو به لبش کشید و خونی که اومده بود رو پاک کرد :وقتی تونستم موفق بشم به همه تون نشون میدم.




به خودش توی آینه نگاه کرد، هیچ وقت برای یه قرار این طوری هیجان زده نبود... بلاخره میخواست به چیزی که حقش بود برسه.
امروز روز بستن قرارداد با تهیه کننده بود، مینگی از اتاق بیرون اومد برادرش رفته بود سرکار.
کفشاش رو پوشید و از خونه بیرون اومد، توی پیاده رو راه می‌رفت. یکی از عادت هاش بود که مسیری رو پیاده بره.
لبخند روی لبش یه لحظه هم از لبش جدا نمیشد.
انگار امروز هوا کمی بهتر بود، خورشید با شدت بیشتری می‌تابید و از سردی هوا کم کرده بود، یه تابلوی بزرگ تبلیغاتی سر راهش بود.
مینگی همیشه دوست داشت دیدن این تابلو رو.
کنار خیابون ایستاد و تاکسی گرفت برای رفتن به استودیو ضبط.
انگار یه خبری بود، نمیدونست چیه اما یه چیزی مثل همیشه نبود... اون عادت مردم این منطقه رو می‌شناخت، اونا مثل همیشه نبودن.
با توقف ماشین کرایه رو حساب کرد و پیاده شد، در استدیو ضبط بسته بود، به ساعتش نگاه کرد :من که به موقع رسیدم.
موبایلش رو بیرون آورد و به تهیه کننده زنگ زد، اما فقط بوق می‌خورد بدون اینکه کسی جوابش رو بده :چرا جواب نمیده.
_آهنگ جدید اوپاها رو شنیدی فوق‌العاده ست... خیلی قشنگه... وقتی گوش میدم اشکم در میاد از بس پر از احساسه.
_منم مثل توام... بیا دوباره گوش کنیم.
قلب مینگی بی دلیل تند میزد، چرا یه حس مزخرفی داشت بهش میگفت اون آهنگ که اشک اون دخترا رو در میاره ربطی به اون داره.
به سمت اونا رفت :ببخشین میشه بدونم راجع به کدوم گروه حرف میزنین.
دختر با چشمایی درخشنده بهش خیره شده :گروه... اونا دیروز یه آهنگ جدید منتشر کردن... میخوای گوش کنی.
یکی از سیم های هنسفری رو به سمت مینگی گرفت، دست مرد لرزون اونو ازش گرفت و توی گوشش گذاشت.
حتی همون چند ثانیه هم برای گوش دادن کافی بود، بازم سرش کلاه رفته بود و اهنگش رو دزدیده بودن.
دستش پایین افتاد... نگاش به سمت آسمون کشیده شد:دوباره... دوباره...
نگاش پایین کشیده شد و توی مسیر پیاده رو شروع کرد به راه رفتن، حالا می‌فهمید چرا اون تهیه کننده ی عوضی بهش گفت آخر هفته بیاد برای بستن قرارداد... میخواسته فرصت کافی داشته باشه برای فروختن آهنگ مینگی.
آهی دردمند از سینه اش بیرون اومد، دستاش کنار بدنش بی حس حرکت میکردن، سرش جوری پایین بود که موهاش صورتش رو پوشونده بود.
چشماش میسوختن از هجوم اشکاش و با هر پلک زدنی قطره اشکی راه خودشو روی صورتش پیدا می‌کرد...
بی هدف توی خیابون راه می‌رفت، حتی نمیدونست کجاست و میخواست کجا بره.
فقط هر جایی که پاهاش میبردنش میرفت. به خودش که اومد جلوی یه بار ایستاده بود، آهی سنگین کشید و داخل شد.
پشت یه میز نشست که پیشخدمت اومد برای گرفتن سفارش :چی میل دارین.
مینگی همون طور سر به زیر گفت :هر چی که بتونه آرومم کنه... قویه قوی.



هم خونه ها Where stories live. Discover now