سونگ مین صبحانه شو تموم کرد و از سر میز بلند شد :من دارم میرم... شب یا برنمیگردم یا اگه بیام دیر وقته.
وویونگ لبخندی گشاد روی لب آورد :هئونگ میگم مراقب باش قبل از ازدواج بابا نشی.
سونگ مین با دهن باز به وویونگ نگاه کرد :آخه بچه تو...
پسر جوان خندید و گفت :میدونم میدونم... اما چیکار کنم من آدم نمیشم.
سونگ مین ضربه ای آروم به سر وویونگ زد :من رفتم.
پسر جوان خنده ای دیگه کرد که متوجه نگاه خیره ای روی خودش شد، سان بود که خیلی واضح زل زده بود بهش.
وویونگ که دید سان نگاشو نمیگیره براش زبون درازی کرد و مشغول خوردن غذاش شد :سان قصد نداری خوردن رو تموم کنی نکنه میخوای امروز دیر برسی.
پسر جوان با صدای جونگهو به خودش اومد، سریع از جا بلند شد :چرا هئونگ خوردنم تموم شده.
میز رو دور زد و از آشپزخونه بیرون رفت، سونگهوا با تعجب به جونگهو نگاه کرد :هئونگ باهاش چیکار کردی که این طوری ازت حساب میبره.
جونگهو چشمکی زد و گفت :به این میگن اقتدار یه سر آشپز... خیلی خب منم دیگه دارم میرم.
سونگهوا سریع از سر میز بلند شد :یه لحظه صبر کن هئونگ الان که سان نیست میخوام موضوعی رو بهتون بگم.
توجه همه بهش جلب شد :راستش دو روز دیگه تولد سان اون همیشه بهترین تولدها رو داشته اما امسال موضوع فرق میکنه... اون توی شرایط قبلی نیست و مطمئنم آقای چوی براش تولد نمیگیره...
سکوت کرد و انگشتاش رو توی هم دیگه فشرد :میخواستم بگم اگه دوست دارین... هیچ اجباری نیست... من فقط میخوام خوشحالش کنم...
یونهو چشماش رو توی حدقه چرخوند :خب حرف تو بزن بچه چرا این قدر خجالت میکشی... بگو میخوای براش تولد بگیری.
سونگهوا سرشو به نشونه ی مثبت بالا و پایین کرد :بله میخوام براش تولد بگیرم.
یوسانگ همون طور که یقه ی لباسش رو درست میکرد گفت :کیکش با من.جونگهو هم پشت سرش گفت :شام تولد هم با من.
سونگهوا با خوشحالی بهشون نگاه کرد، باورش نمیشد که اونا به همین سرعت قبول کنن.
مینگی از پشت میز بلند شد :خب حالا که همه چی حل شد منم دیگه میرم... شب یکم وسایل تزئین میارم برای تولد.
جونگهو ، یوسانگ ، مینگی و یونهو از آشپزخونه بیرون رفتن، سونگهوا به شدت خوشحال بود که میتونه با گرفتن تولد دوستش اونو خوشحال کنه.
بشقاب خالیش رو توی سینگ ظرف شویی گذاشت که دستی دور شکمش حلقه شد :تو خیلی آدم راحتی هستی... پیچیدگی نداری ولی گیج کننده ای... خوشحال کردنت خیلی راحته و ناراحتیت به آسونی یه نفس کشیدنه... آخه چرا این قدر عجیبی عزیزم.
لبخندی که روی لب سونگهوا بود بزرگتر شد، میدونست چون کسی توی آشپزخونه نیست هونگ جونگ این طور بی پروا بغلش کرده :اگه عجیب و غریب نبودم که دیگه پارک سونگهوا نبودم.
بوسه ی هونگ جونگ روی گونه اش نشست :همین رو دوست دارم.
_میگم سونگهوا تو میدونی این دوست روانیت چرا این طوری منو نگاه میکنه.
صدای وویونگ رو که شنیدن هونگ جونگ طوری خودش رو نشون داد انگار همین الان به سونگهوا نزدیک شده و میخواد ظرفی رو داخل سینگ بذاره.
پسر جوان به طرف وویونگ برگشت :مگه چطوری نگات میکنه.
وویونگ صورتش رو توی هم کرد انگار که چندشش شده :مثل اینایی که وقتی یکی رو دوست دارن یا ازش خوش شون میاد نگاش میکنن.
سونگهوا اول با تعجب چشماش رو گرد کرد و بعد زد زیر خنده :چرا میخندی...
پسر جوان برگشت و دستاش رو شست :اینکه شما دو تا کنار هم باشین خنده داره.
وویونگ با حرص دستاشو روی هوا تکون داد :حتی اگه چوی سان آخرین مرد روی کره ی زمین باشه من عمرا باهاش نمیمونم... از این فکر های عجیب و غریب هم نکن چل و خل.
صدای خنده ی سونگهوا بلند تر شد که وویونگ از آشپزخونه بیرون رفت، هونگ جونگ دوباره به پسر نزدیک شد اما اینبار اخمی روی صورتش بود :وویونگ گی...
سونگهوا که متوجه اخمش نشده بود راحت گفت :آره... اولین چیزی که وقتی با هم دیگه دوست شدیم بهم گفت موضوع گرایشش بود.
به طرف هونگ جونگ برگشت که متوجه ی اخم بزرگ روی صورتش شد :چرا داری با اخم نگام میکنی... صورتت یه جوری شده انگار من کار بدی کردم و قراره تنبیه بشم.
به علاوه اخم لحن هونگ جونگ هم جدی بود درست مثل یه معلم سختگیر :و تو میدونستی اون گی و باهاش حموم میرفتی... کنارش میخوابیدی و جلوش لباس عوض میکردی.
سونگهوا با چشمایی تخس زل زد بهش دستاشو به کمرش زد و گفت :آره میدونستم...
رو گرفت از هونگ جونگ و به طرف در آشپزخونه رفت، اما دلش نیومد معلم سختگیر و مهربون رو این طوری اذیت کنه، دوباره بهش نگاه کرد و اینبار با لحنی که ملایم اما شیطون بود گفت :منو وویونگ هر دومون باتیم... هیچ وقت روی هم دیگه کراش نداشتیم و نگاه مون بهم دیگه دقیقا مثل دو تا دوست جون جونی بوده... قلب من منتظر یه فرشته ی مهربون بود و چشمام داشتن خودشون رو آماده میکردن تا تو رو پیدا کنن... حسودی نکن آقا معلم که اعتماد به نفسم حسابی میره بالا و با خودم میگم وای من عجب تیکه ای هستم که عشقم داره این طوری روم حسودی میکنه و غیرتی میشه.
خنده ای شیرین کرد که قلب هونگ جونگ لرزید، از آشپزخونه بیرون رفت.
مرد جوان دستشو روی قلبش گذاشت :چرا این قدر ازم دل میبری آخه.
YOU ARE READING
هم خونه ها
Romanceکامل شده هم خونه ها 🏠 کاپل : سونگجونگ ، ووسان ، یونگی ، جونگسانگ ژانر : رمنس از خستگی داشت هلاک میشد، چشماش میسوختن از بس خوابش میومد، ساعت از نیمه شبم گذشته بود و هنوز دوستای سان مشغول خوردن و نوشیدن بودن. سونگهوا به سان نزدیک شد، پسر جوان حساب...