part 23

58 11 0
                                    

تقه ای به در اتاقش خورد و باز شد :نمیخوای بیای غذا بخوری وویونگ.
پسر جوان درجا توی جاش نشست :مگه این سونگهوا برام اشتها گذاشته هنوزم تلفنش خاموشه و نمیدونم کجاست... به هی چان هئونگ زنگ زدم، خواستم ببینم رفته اونجا یا نه اما اونم خبر نداشت حال سونگهوا رو ازم پرسید.
یونگ وون دستشو گرفت و بلندش کرد :اون از دست تو فرار کرده تا یکم نفس بکشه بعد تو میخوای بری دنبالش خودش برمیگرده.
وویونگ آروم و زیر لبی گفت :تو سونگهوا رو نمیشناسی، اون تحت هیچ شرایطی دانشگاه رو ولش نمیکنه.
ساکت پشت میز نشست و شروع کرد بازی کردن با غذاش، مردان جوان بهم دیگه نگاه کردن این سکوت وویونگ رو ندیده بودن :میگم مریض شدی این قدر ساکتی...
وویونگ آه کشید :اره مریض شدم سونگهوا که نباشه من مریض میشم.
ذره ای از غذا رو توی دهنش گذاشت و بی اشتها شروع کرد به خوردن، دست هونگ جونگ زیر میز مشت شده بود.
عصبی بود از اینکه چرا همون شب نرفته پیش سونگهوا و باهاش حرف بزنه، باید بهش میگفت که براش یه کار پیدا میکنه و نباید نگران چیزی باشه :هئونگ... هونگ جونگ هئونگ حالت خوبه چرا سرخ شدی.
مرد جوان به خودش اومد :چیزی نیست.
از جا بلند شد و گفت :الان یادم اومد که باید به پدر یکی از بچه های کلاسم زنگ میزدم.
از آشپزخونه بیرون رفت :میگم نکنه این رفتن سونگهوا به خاطر هونگ جونگ هئونگ باشه.
نگاه همه به سمت سان برگشت :اون وقت چرا همچین فکری کردی.
سان حالت متفکری به خودش گرفت :سونگهوا یهویی رفت، بدون اینکه به کسی حرفی بزنه... از وقتی که رفته هونگ جونگ هئونگ و وویونگ توی خودشون رفتن... این وحشی که از رفتن دوستش ناراحته...
وویونگ قاشقش رو به طرف سان پرت کرد :با کی بودی وحشی.
سان که از قاشق جاخالی داده بود براش زبون درازی کرد :با اونی که این قاشق رو پرت کرد.
وویونگ خواست اینبار چاپ استیک رو به سمتش پرت کنه که یونهو دستشو گرفت :میخوای بکشیش آروم بگیر دیگه بچه.
پسر جوان عصبی داد زد :آخه ببین چی میگه هئونگ...
سان خندان از اینکه تونسته این طوری حرص وویونگ رو در بیاره گفت :وویونگ که منتفیه برای همین میگم شاید سونگهوا با هونگ جونگ هئونگ حرفش شده و با هم دعوا کردن برای همین اونم رفته.
ضربه ای محکم توی سرش خورد :بد نیست قبل از حرف زدن فکر کنی.
سان سرشو بلند کرد، جونگهو
بالای سرش ایستاده بود و با چشمایی ترسناک نگاش می‌کرد :یااااا هئونگ چرا میزنی من فقط یه احتمال رو عنوان کردم.
جونگهو سر جاش نشست :منم اون احتمال رو از ذهنت بیرون کردم، الانم به جای این حرفا غذاتون رو بخورین تا بعدش همه با هم فکر کنیم سونگهوا ممکنه کجا رفته باشه.


روی نیمکت نشسته بود و سرشو بالا گرفته بود و به اون پل معلق نگاه می‌کرد :نگو که میخوای بری اون بالا.
بدون اینکه نگاشو از پل بگیره گفت :یادته وقتی 15 سالم بود رفتم اون بالا... همه میگفتن نمیتونم برم و برمیگردم اما من تا اخرش رفتم.
هی چان دستشو روی شونه ی برادرش گذاشت :نمیخوای بگی چی شده که یهویی اومدی اونم وسط درس و دانشگاهت.
سونگهوا اینبار به برادرش نگاه کرد :گفتم که هئونگ فقط دلم براتون تنگ شده بود و خواستم چند روزی رو اینجا بمونم همین.
هی چان لبخندی روی لب آورد و آروم موهای پسر جوان رو به عقب روند :درسته من و تو رابطه ی خیلی نزدیک با هم نداشتیم اما اون قدر میشناسمت که بدونم این حالت یعنی یه چیزی تا چه حد باعث رنجشت شده...وقتی بهم میگی هر کدوم از هم خونه ای هات و حتی وویونگ و سان اگه بهم زنگ زدن یه جوری رفتار کنم انگار تو اینجا نیستی کاملا مشخصه... بهم بگو سونگهوا حتی اگه کاری ازم برنیاد به حرفات که میتونم گوش کنم.
سونگهوا اهی کشید و دوباره نگاشو به پل معلق داد :من فقط میخوام چند روز از همه چی دور باشم.
از جا بلند شد و دستاشو توی جیباش کرد :شاید بهتر باشه یه بار دیگه رفتن به اون بالا رو امتحان کنم.
بار دیگه نگاشو پایین آورد و دست به جیب از اونجا دور شد، هی چان دیگه مطمئن شد باید کاری رو که میخواسته انجام بده.
موبایلش رو برداشت و شماره رو گرفت :هونگ جونگ شی باید باهات حرف بزنم... سونگهوا برگشته خونه.



هم خونه ها Where stories live. Discover now