part 27

69 13 0
                                    

آفتاب زده بود و این یعنی تموم اهالی خونه بیدار شدن، جونگهو پایین تخت بین پاهای یوسانگ نشسته بود و دستای مرد جوان دورش حلقه شده بود :فکر کردی که باید چیکار کنیم.
یوسانگ همون طور که دستش بین موهای جونگهو حرکت می‌کرد گفت :اگه قرار باشه یه مدت توی موتل زندگی کنیم مشکلی نداری...
جونگهو دستی که دورش بود رو گرفت و بوسه ای بهش زد :هر جا باشم وقتی با توام هیچ مشکلی باهاش ندارم.
یوسانگ هر دو دستش رو دور جونگهو پیچید و چونه شو روی سر مرد جوان گذاشت :پس بیا از این استرس خلاص بشیم و به همه بگیم که با هم دیگه هستیم، ازشون چند روزی مهلت میگیریم تا بتونیم وسایل مون رو جمع کنیم و یه موتل ارزون پیدا کنیم.
جونگهو نگاشو بالا آورد :هر چی تو بگی.
از جا بلند شدن و دست تو دست همدیگه از اتاق بیرون اومدن، از روی پلها که پایین میومدن صدای خنده و صحبت افراد خونه رو از توی آشپزخونه شنیدن.
جلوی در ایستادن و یوسانگ فشاری به دست جونگهو آورد :هر چی بشه من مراقبتم.
همون طور دست توی دست وارد آشپزخونه شدن، سونگ مین ساکت پشت میز نشسته بود و صورتش نشون میداد که فکرش درگیره، سونگهوا بین وویونگ و سان نشسته بود و اون دو نفر بازم داشتن کل کل میکردن، هونگ جونگ و دونگهی داشتن غذاها رو روی میز میچیدن، مینگی و یونهو هم برای همه قهوه میریختن :بلاخره اومدین...
یونگ وون بود که اونا رو مخاطب قرار داده بود، وویونگ که متوجه ی اونا شد سریع گفت :جونگهو هئونگ لطفا... ازت خواهش میکنم امروز سر کار حسابی به این بچه پولدار سخت بگیر...
ابروهاش بالا رفتن و نگاش روی دستای توی هم اونا خیره شد :میشه بگین چرا با دستای توی هم اومدین توی آشپزخونه.
همه ساکت شدن و نگاشون به سمت اونا برگشت، سونگ مین که غرق فکر بود با حرفی که وویونگ زد سرشو بلند کرد.
یوسانگ نفس عمیق کشید :ما باید موضوعی رو بهتون بگیم.
چند قدم به‌سمت اونا رفتن :اول اینکه از همه تون معذرت میخوایم، از همون اول که تصمیم گرفتیم با هم دیگه باشیم باید بهتون می‌گفتیم... من و جونگهو مدتی هست که با هم دیگه هستیم و توی این مدت پنهانش کرده بودیم، از وویونگ ممنونم که با وجود اینکه فهمید به کسی نگفت و متاسفم که سونگ مین ما رو دیشب با هم دید... دیگه تصمیم گرفتیم بهتون بگیم و اینکه ازتون میخوام مدتی رو بهمون زمان بدین تا بتونیم یه جایی رو برای رفتن پیدا کنیم.
همه به جز وویونگ مات و مبهوت بهشون نگاه میکردن، پسر جوان دستشو زیر چونه اش زده بود و به اونا نگاه می‌کرد :میشه به جای اینکه این طوری بهمون زل بزنین بگین قبول میکنین که مدتی رو اینجا بمونیم.
هونگ جونگ زودتر از همه به خودش اومد، دستاش رو بهم دیگه زد و با صدایی خوشحال گفت :مگه گی بودن و قرار گذاشتن چه اشکالی داره... من و سونگهوا هم داریم با هم دیگه قرار میذاریم، فکر نمی‌کنم این بودن به کسی آسیب بزنه.
به بقیه نگاه کرد :براتون روشن میکنم که هیچ کدوم از ما به شما به دید یه آدمی که بخواییم باهاش باشیم نگاه نکردیم و شما فقط هم خونه ای های ما بودین.
یونهو از جا بلند شد و دست مینگی رو گرفت :فکر کنم ما هم باید اعلام کنیم که با هم دیگه هستیم.
وویونگ همون طور که دستاش زیر چونه اش بود با لحنی پر از شیطنت گفت :وای چی همه گی توی خونه ست...
سونگهوا چشماش رو گرد کرد و بهش نگاه کرد :یه جوری داری حرف میزنی انگاری خودت گی نیستی.
وویونگ لبخندی گشاد روی لب آورد :خب مگه چیه منم گیم فقط خواستم فضا رو عوض کنم.
نگاه سان به طرف وویونگ چرخید و فقط یه جمله توی ذهنش پیچید :اون گی...
یوسانگ و جونگهو حسابی شوکه شده بودن، اصلا فکر نمیکردن اعتراف شون به اینجا بکشه :پس این یعنی...
هونگ جونگ که دید مرد جوان ساکت شده دستاشو بهم دیگه کوبید :فکر نمی‌کنم کسی مشکلی داشته باشه... درسته.
به یونگ وون، دونگهی و سونگ مین که داشتن با دهن باز به اونا نگاه میکردن خیره شد :شما که مشکلی ندارین...
_خب... میدونی... این متعجب کننده ترین خبری بود که توی عمر 29 سالم شنیدم... اصلا فکر نمیکردم با 7 تا گی دارم زندگی میکنم.
سان از روی صندلی بلند شد و همون طور که بیرون میرفت گفت :8 تا... 8 تا گی... جناب سرآشپز من دارم میرم.


هم خونه ها Where stories live. Discover now