part 19

65 11 0
                                    

کتش رو پوشید و جلوی اینه ایستاد تا موهاش رو نگاه کنه، امروز قرار بود روز سختی براش باشه. باید به رئیسش توضیح میداد که چک رو گم کرده و نتونسته پیداش کنه :اعتبار چند ساله ی کارم از دست میره.
سونگ مین اهی کشید و کیفش رو برداشت، کتابی که خوندنش رو به تازگی شروع کرده بود از روی میزش برداشت تا داخل کیفش بذاره که برگه ای از لای کتاب روی زمین افتاد.
سونگ مین خم شد و برگه رو برداشت، با دیدن برگه چشماش گرد شدن :این... اینکه چک حقوق کارمنداست.
با خوشحالی از اتاق بیرون زد :چک اینجاست... پیداش کردم... وای خدایا...
نگاه افرادی که توی سالن بودن به سمتش برگشت، قیافه ی سان دیدنی بود.
چشمای پسر جوان از تعجب گرد شده بود، با قدمایی سریع به سمت سونگ مین اومد :هئونگ تو مطمئنی که این چک همونه...
صورت سونگ مین تماما خنده بود :آره، اره خودشه، حتما اون شب گذاشتمش لای کتاب و فراموش کردم... وای من چقدر حواس پرتم...
به بقیه نگاه کرد :بابت دردسری که براتون درست کردم خیلی خیلی متاسفم...
چک رو بالا اورد و گفت :بابت پیدا شدنش امشب همه شام مهمون من.
با لبای پر از خنده به سمت در رفت، کفشاش رو پوشید و از خونه بیرون رفت.
هونگ جونگ به قیافه ی مبهوت و دهن باز سان نگاه کرد :فکر کنم بهتره بری به سونگهوا بگی که چک پیدا شده و امشب همه شام مهمون سونگ مین هستیم.
وویونگ که دستاش به کوله اش چنگ شده بود تند به سمت پلها رفت :من بهش میگم.
هونگ جونگ با لبخند و همون خونسردی همیشگیش به سمت سان که هنوزم حالتش رو تغییر نداده بود رفت و اروم گفت :فکر کنم یه عذرخواهی بزرگ به هی چان شی بدهکاری.
چشمای سان گرد شدن به سمت مرد جوان چرخید :هئونگ تو...
هونگ جونگ فشار ارومی به شونه اش آورد :بهتره تا قبل از اینکه جونگهو صداش در بیاد بری، شب که برگشتی حتما عذرخواهی کن.

وویونگ بدون در زدن وارد اتاق شد، سونگهوا که داشت لباس عوض می‌کرد عصبی به سمتش برگشت :با این سنت هنوز در زدن یاد نگرفتی...
وویونگ بی خیال عصبانیت دوستش گفت :چک سونگ مین هئونگ پیدا شد...
سونگهوا مات و مبهوت شد :چی...
پسر جوان خندید :چک پیدا شد... همه مون رو هم شام مهمون کرده، نمیدونی چقدر خوشحال بود.
سونگهوا بدون اینکه لباسش رو درست کنه از اتاق بیرون زد و به سمت پلها رفت، دوید پایین، باید هئونگش رو میدید... وقتی چک پیدا شده یعنی کار هئونگش نبوده... یعنی اون تموم این مدت داشته راستش رو میگفته...
هنوز کامل پایین نرسیده بود که هونگ جونگ که داشت از پلها بالا میومد مچ دستش رو گرفت :کجا میخوای بری.
نگاه سونگهوا توی چشمای مرد خیره شد :هئونگم...
هونگ جونگ کمی اونو به سمت خودش کشید :الان وقتش نیست، باید بری دانشگاه، هی چان شی هم رفته بیرون بذار برای شب...
سونگهوا همون طور خیره توی اون چشما بود :اما...
هونگ جونگ فشار ارومی به مچش داد :اما بی اما، پسر حرف گوش کنی باش.
مطیعانه سر تکون داد و به اتاقش برگشت، تازه فهمید چی شده... پارک سونگهوا خیلی راحت تحت کنترل کیم هونگ جونگ در اومده بود.
از خودش متعجب بود و عصبی، خیلی راحت حرفی رو که خلاف خواسته اش بود قبول کرده بود و انجام داده بود.
روی تخت نشست :باورم نمیشه، خیلی راحت کنترلم کرد... چرا این طوری شدم... اصلا چرا به حرفش گوش دادم... اصلا چطوریه که هر چی میگه قبول میکنم.
از جا بلند شد :من همین الان میخوام با هئونگم حرف بزنم.
اخماشو توی هم کشید و به طرف در اتاقش رفت، در رو باز کرد و قدمی بیرون گذاشت که هونگ جونگ جلوش ظاهر شد :چرا کاپشنت رو نپوشیدی.
صورت جدی و کمی اخم الود هونگ جونگ باعث شد بی اختیار قدمی به عقب برداره :الان میخواستم بپوشم.
کاپشنش رو از روی جالباسی پشت در اتاق برداشت و تند پوشید، به کوله اش چنگ زد و از اتاق بیرون اومد :خداحافظ هئونگ...
با قدمایی تند به سمت پلها میرفت که صدای هونگ جونگ رو شنید :بعد از امتحان برگرد خونه باید با هی چان شی تنهایی صحبت کنی.
بازم بی اختیار از چیزی که عادت داشت انجام داد :چشم هئونگ...

هم خونه ها Where stories live. Discover now