part 13

55 9 6
                                    

با بلند شدن سونگهوا سرشو بلند کرد که پسر جوان بدون توجه بهش از کلاس بیرون رفت.
وویونگ کلافه به موهاش چنگ زد و اونا رو بهم ریخت :حالا چرا قهر کردی خب... مگه قرار گذاشتن جرمه اخه.
وسایلش رو سریع توی کیفش ریخت و دنبال سونگهوا دوید، بهش که رسید دستشو دور گردنش انداخت :بریم کتابخونه خل و چل.
سونگهوا با لحنی جدی بدون اینکه نگاش کنه گفت :خودت برو من میخوام برم سر کارم...
دست وویونگ رو از دور گردنش پایین انداخت و قدماش رو سریع تر کرد، وویونگ که قصد تسلیم شدن نداشت دوباره بهش نزدیک شد و اینبار دستشو دور بازوی سونگهوا حلقه کرد :حالا مگه من چی گفتم که تو این طوری قهر میکنی... قرار گذاشتن خیلی خوبه اونم با کسی که دوس...
سونگهوا به طرفش برگشت و با دست جلوی دهنش رو گرفت، اخماش به شدت توی هم پیچیده شده بود :مثل اینکه متوجه نشدی بهت چی گفتم... چرا میخوای این طوری آبرومو توی دانشگاه ببری... میدونی اگه یه نفر بفهمه که من گی ام دیگه نمیتونم اینجا بمونم... وویونگ لطفا بفهم و با همه چی شوخی نکن... من هیچ رابطه ای با هونگ جونگ هئونگ ندارم، اون دیشب فقط برام شیر اورد من هنوز شلوارمو نپوشیده بودم که کبودی رو روی پام دید... ما به هیچ وجه با هم دیگه نیستیم، لطفا دیگه ادامه اش نده.

دستشو از روی دهن وویونگ برداشت و ازش دور شد، پسر جوان پشیمون از حرفایی که زده و این طوری دوستش رو رنجونده به خودش تشر زد :واقعا احمقی وویونگ... راست میگه چرا با هر چیزی شوخی میکنی اخه.
قدمی به سمت در خروجی برداشت که صدایی مانع شد از حرکتش :دانشجو جونگ بیا دفترم تا در مورد پروژه ات با هم دیگه حرف بزنیم.
دستش مشت شد :لعنت به این شانس... حالا باید تا اخر شب که برمیگرده خونه صبر کنم.



کوله و کاپشنش رو توی کمد گذاشت و لباسای کارش رو برداشت و خیلی سریع عوض شون کرد.
صورتش هنوزم گرفته بود و ناراحتی توی چشماش کاملا مشخص بود، هیچ وقت به خاطر شوخی های وویونگ ناراحت نمیشد میدونست ذات دوستش همین طوریه و هیچ قصد و غرضی نداره اما این مورد چیزی نبود که بشه راحت از کنارش رد بشه.
دستی به موهاش کشید و از اتاق کارکنان بیرون رفت، نگاهی به اطراف کرد تا بتونه سان رو پیدا کنه، میخواست بدونه روز اول کارش چطور بوده.
با کمی گشتن اونو پشت پیشخوان دید، یعنی دقیقا جایی که خودش بود.
به طرفش رفت و کنارش ایستاد :روز اول چطور بود.
سان با شنیدن صداش به سمتش برگشت :هنوز خرابکاری نکردم... اون قدرا که فکر میکردم کار سختی نیست، چون مشروبا رو میشناسم رئیست گفت اینجا باشم.
سونگهوا لبخندی کوچولو روی لبش نشوند :پس از عهده اش براومدی...فقط اینم بدون که اینجا از این ساعت خیلی شلوغ میشه و بعضی وقتا حتی نمیتونی سرت رو بخارونی.
سان اروم به بازوی دوستش زد :وقتی تو هستی دیگه خیالم راحته.
حق با سونگهوا بود، کلوپ شلوغ و شلوغ تر میشد. به طوری که دیگه هیچ میزی نه توی طبقه ی بالا نه توی طبقه ی پایین خالی نبود... سن رقص حسابی شلوغ بود و پیشخدمت ها به زحمت میتونستن برای بردن سفارش ها جا پیدا کنن.
_هی سونگهوا اتاق 9 سرویس ویژه میخواد زود براشون ببر.
پسر جوان زود دست به کار شد و سفارش مشتری رو آماده کرد :سان من اینو میبرم زود برمیگردم.
از پشت پیشخوان بیرون اومد و از پلها بالا رفت. سان داخل شدنش رو به اتاق 9 دید :یه ابجو لطفا...
نگاشو پایین گرفت و با لبخند به مشتری گفت :الان اماده میکنم.
لیوان اماده رو جلوی مشتری گذاشت تقریبا 10 دقیقه ای بود که سونگهوا رفته بود و هنوز نیومده بود.
سان نگران بود و نگاش به طبقه ی بالا کشیده میشد :پس چرا نمیاد.
_چیه چرا هی بالا رو نگاه میکنی...
سان به مردی که بزرگتر از خودش بود و میدونست مسئول همه ی بارمن هاست نگاه کرد :سونگهوا گفت زود برمیگرده اما الان 10 دقیقه ست که رفته.
مرد پوزخندی زد :معلومه که به این زودی برنمیگرده... اخه کی میتونه از لعبتی مثل اون بگذره... نگران نباش بهش عادت میکنی.
سان حس کرد مغزش یخ کرده، یعنی واقعا سونگهوا... نه این امکان نداشت سان مطمئن بود که سونگهوا اهل این چیزا نیست.
سریع به سمت پلها رفت و دو تا یکی اونا رو بالا رفت و پشت در اتاق که رسید بدون معطلی بازش کرد، زنی تقریبا 40 ساله یقه ی سونگهوا رو گرفته بود :من به اون مرد که... مسئول توئه کل... کلی پول دادم... تو برای امش... امشب مال منی...
سونگهوا سرش پایین بود :من واقعا متاسفم اجوما اما من جز فاحشه ها نیستم حتما مدیر اشتباه متوجه شده.
از حرکات زن کاملا مشخص بود که تقریبا مست کرده، دستشو بلند کرد و توی صورت سونگهوا زد :فکر کرد... کردی من با ای...این چیزا دست از سرت... برمیدارم...
سان داخل اتاق شد :هی فکر کردی کی هستی که این طوری رفتار میکنی...
نگاه نیمه مست زن روی صورت سان چرخید، لبخند کجی روی لبش نشست :واوووووو... من میشم مشتر... مشتری دائمی اینجا... اینجا عجب... تیکه هایی داره.
همون طور که یقه ی سونگهوا رو گرفته بود به طرف سان اومد و بازوش رو گرفت :بابت هر دو... تون پول میدم...
سان بازوش رو بیرون کشید و با اخم گفت :بهتون که گفت اشتباه گرفتی.
یقه ی سونگهوا رو از توی دستش بیرون کشید :میگم یه تیکه ی خوب بفرستن.
تا زن بخواد بفهمه چی شده سونگهوا رو از اتاق بیرون کشید و در رو بست :احمق...
سونگهوا سرشو پایین انداخت که سان بلند تر سرش داد زد :چرا همین طوری ایستاده بودی تا هر کاری خواست بکنه.
سونگهوا نگاشو بالا اورد :چون اون مشتریه و من یه پیشخدمت ساده... این جور اتفاقا توی بار و کلوپ زیاد میوفته... ادمای مستی که میخوان با پیشخدمتای خوشگل و جذاب بخوابن... اگه بخوام برخورد تندی بکنم اونا شکایت میکنن و منم اخراج میشم.
سان یقه اش رو گرفت و محکم تکونش داد :یعنی تو باهاشون میخوابی...
لبخندی دردناک روی لب سونگهوا نشست، دستشو روی دست سان گذاشت :منو این طوری شناختی... فکر کردی چرا این قدر موندنم طول کشید... چون میخواستم خودش ولم کنه... من با هیچ کدوم شون نمیخوابم اما کاری هم نمیکنم که اخراج بشم.

هم خونه ها Donde viven las historias. Descúbrelo ahora