_یاااااااااااا... این چیه که داری بهم میدی.
سان فشاری به سینی توی دستش آورد :مشروبی که سفارش دادی.
مرد جوان پوزخندی زد :این چیزی نیست که من خواستم کله پوک... من یه ویسکی با اب لیمو خواستم نه گراپا.
فک سان محکم به هم دیگه فشرده میشد :تو یه گراپا سفارش دادی.
پوزخند مرد غلیظ تر شد، از جا بلند شد و دستاشو توی جیباش کرد :الان بهم چی گفتی... تو.
خنده ای عصبی کرد :اینجا چه پیشخدمتای احمق و بی ادبی داره که هنوز نمیدونن با مشتری باید چطوری رفتار کنن.
بسه... دیگه بسه هر چی تحمل کرده این ادمای تازه به دوران رسیده بهش توهین کردن.
این مرد با خودش چی فکره کرده که داره این جوری باهاش حرف میزنه، سینی رو روی میز کوبید و با حالتی عصبی توی موهاش رو دست کشید :واووووووو..... دیگه تحملم تموم شد.
سان دستاشو با ضرب روی میز کوبید :چرا فکر کردی این حق رو داری که بهم توهین کنی... اصلا توی احمق میدونی من کیم که داری این طوری باهم حرف میزنی.
مرد جوان پوزخندی زد، سرشو نزدیک گوش سان برد و با تمسخر گفت :تو مدفوع یه خوکی که فکر کرده با پوشیدن لباس ادم میتونه کسی بشه.
عقب اومد و شروع کرد به خندیدن، سان مشت گره کرده اش رو محکم توی فکش کوبید و اونو روی زمین انداخت :اشغال...
مرد خشمگین از روی زمین بلند شد و به طرف سان حمله کرد و دعوایی بزرگ شکل گرفت.
مدیر چا با خشم سان رو عقب کشید :این چه حماقتیه که کردی.
پسر جوان لگدی به میز کنارش زد :میدونی چیه من دیگه نیستم... دیگه تحمل این رفتارا رو ندارم.
مدیر چا رو عقب هول داد و به سمت اتاق استراحت رفت... دیگه بسه هر چی تحمل کرده و چیزی نگفته.
سان به این کار لعنتی احتیاجی نداره، در اتاق رو محکم بهم دیگه کوبید :یه مشت خودخواه عوضی.
به سمت کمدش رفت تا وسایلش رو جمع کنه، لباساش رو عوض کرد که تقه ای به در خورد.
سونگهوا با رنگی پریده داخل شد :تو چیکار کردی سان.
پسر جوان در کمد رو با ضرب کوبید :حق اون عوضی رو گذاشتم کف دستش... من دیگه نمیتونم بودن اینجا رو تحمل کنم.
کوله اش رو روی شونه اش انداخت :میدونی چیه تو دیوونه ای که میخوای هنوزم اینجا باشی اما من میرم.
سونگهوا رو به کنار هول داد تا از در رد بشه که پسر جوان پوزخند دردناکی زد :میدونی چیه سان توام اگه طعم بی پولی و گشنگی رو چشیده بودی اینجا که هیچ توی جهنم هم حاضر بودی کار کنی.دستاشو توی جیباش کرده بود و اروم توی پیاده رو راه میرفت، براش مهم نبود که به خاطر حرفی که زده دوستش رو ناراحت کرده.
هنوزم معتقد بود که سونگهوا دیوونه ست که داره کاری رو انجام میده که بهش توهین میکنن، حاضر بود صد بار بره پیش پدرش التماس کنه که بهش پول بده اما دیگه این جوری کار نکنه :من نمیتونم این رفتارا رو تحمل کنم.
با پاش به سنگی که جلوش بود لگد زد :مطمئنم سونگهوا هم از اونجا میاد بیرون.سان دوباره لگدی به سنگ زد :اصلا میگردم دنبال یه کار دیگه... این دفعه از پسش برمیام.
به طرف خیابون رفت و دست بلند کرد برای تاکسی :من لیاقتم بیشتر از این حرفاست.
تاکسی ایستاد، سوار شد و آدرس خونه رو داد، چشماشو بسته بود و سرشو به صندلی تکیه داده بود که با صدای زنگ موبایلش مجبور شد چشماش رو باز کنه.
شمارهی وویونگ بود، تماس رو وصل کرد که صدای عصبیش رو شنید :گوشی رو بده به اون خل و چل که اصلا حواسش نیست موبایلش خاموش شده.
سان دندوناشو با حرص روی هم کشید :من پیش سونگهوا نیستم.
بدون حرف دیگه ای تماس رو قطع کرد و موبایل رو توی جیبش برگردوند :بهتره تو دیگه روی اعصابم راه نری.
YOU ARE READING
هم خونه ها
Romanceکامل شده هم خونه ها 🏠 کاپل : سونگجونگ ، ووسان ، یونگی ، جونگسانگ ژانر : رمنس از خستگی داشت هلاک میشد، چشماش میسوختن از بس خوابش میومد، ساعت از نیمه شبم گذشته بود و هنوز دوستای سان مشغول خوردن و نوشیدن بودن. سونگهوا به سان نزدیک شد، پسر جوان حساب...