به نیمه های راه رسیده بودن که متوجه شد سر سونگهوا داره به سمت پایین میره، بهش که نگاه کرد متوجه خواب بودنش شد.
دستش رو آروم به طرف سرش برد و اونو به سمت شونه اش هدایت کرد :این طوری راحت تر میتونی بخوابی.
به صورت غرق در خواب پسر جوان خیره بود، اصلا فکر نمیکرد با یه بار صحبت کردن سونگهوا قبول کنه که همراهش برگرده، فکر میکرد باید کلی باهاش حرف بزنه تا اون قبول کنه همراهش برگرده :تو واقعا خیلی متفاوت تر از چیزی هستی که نشون میدی پسر.
تموم طول مسیر تا رسیدن رو مراقب بود خواب سونگهوا بهم نخوره، حتما توی این مدت نتونسته درست بخوابه که این طوری خواب بود.
با توقف اتوبوس دیگه باید سونگهوا رو بیدار میکرد، دستشو به نرمی روی گونه اش کشید و آروم صداش زد :سونگهوا... سونگهوا بیدار شو رسیدیم.
آروم چشماش رو باز کرد و خمیازه ای کشید :چی شده...
هونگ جونگ بار دیگه گونه اش رو نوازش کرد :رسیدم کیوت بوی...
چشمای سونگهوا کامل باز شدن توقع همچین حرفی نداشت :چی گفتی هئونگ...
هونگ جونگ خندید و نوک بینیش رو کشید :گفتم کیوت بوی... آخه وقتی صورتت رو این طوری میکنی توقع داری نگم کیوت... دیگه هم چشمات رو اون طوری گرد نکن حسابی جلب توجه میکنی.
از روی صندلی بلند شد و دست سونگهوا رو گرفت و اونم بلند کرد :به جای اینکه این طوری تعجب کنی به فکر نجات خودت از دست وویونگ باش که وقتی ببینت میخواد پوستتو بکنه.
سونگهوا به جای هر حرفی به دستاشون نگاه میکرد، چه حس خوبی بود اینکه یکی این طوری مراقبش بود :اگه خواست دیوونه بازی در بیاره تو مراقبم هستی مگه نه هئونگ...
هونگ جونگ به طرفش برگشت، لبخند بزرگی روی لبش بود :معلومه که مراقبت هستم.
سونگهوا نفهمید اصلا چرا همچین چیزی گفته، اون که همیشه سعی میکرد به کسی وابسته نباشه پس این رفتار الانش چه معنی داشت... چرا این طوری خودشو متکی کرده بود به هونگ جونگ... چرا این طور راحت ازش درخواست کمک کرده بود.
این قدر ذهنش درگیر فکر کردن به این سوالات بود که اصلا نفهمید کی سوار تاکسی شدن و کی رسیدن خونه، وقتی به خودش اومد که وویونگ جیغ زنان داشت به طرفش میدوید :میکشتمت پارک سونگهوا... میخوام اون صورت خوشگلت رو داغون کنم... میخوام تک تک اون موهای قشنگت رو بکنم.
سونگهوا ساکش رو روی زمین انداخت و پا به فرار گذاشت :وویونگ دیوونه شدی، آخه کی به خاطر چند روز رفتن دوستش اونو میکشه...
وویونگ که بیشتر حرصش گرفته بود سرعتش رو بیشتر کرد که خیلی زود به سونگهوا رسید و به موهاش چنگ انداخت :آخ روانی ولم کن... داری موهامو میکنی.
وویونگ که میخواست تلافی این چند روز نگرانیش رو دربیاره محکم تر موهای سونگهوا رو کشید :بهتر بذار همه اش کنده بشه... اصلا باید کچل بشی خیالم راحت بشه.
سونگهوا دستاشو گرفت و سعی کرد اونا رو از دور موهاش جدا کنه، هونگ جونگ به طرف شون اومد و گوش وویونگ رو گرفت و کشید :ول کن موهای سونگهوای منو.
وویونگ با چشمایی گرد شده به طرفش برگشت :سونگهوای منو...
هونگ جونگ دستای وویونگ رو گرفت و همون طور که موهای سونگهوا رو از توی دستاش در میاورد گفت :بچه تو چرا این قدر عجولی میخواستم بگم سونگهوا از من خواسته در برابر دیوونه بازی تو ازش محافظت کنم پس حالا این دوستت رو ببخش و موهاش رو نکش.
نگاه وویونگ بین هونگ جونگ و سونگهوا میچرخید :یعنی الان باور کنم که سونگهوا از کسی کمک خواسته.
سونگهوا همون طور که سرش رو ماساژ میداد گفت :آره باور کن من از دست تو از هئونگ خواستم که مراقبم باشه.
دستاشو باز کرد و وویونگ رو توی بغل گرفت :دلم برات تنگ شده بود.
وویونگ هم متقابلا دوستش رو توی آغوش گرفت :منم خیلی دلم برات تنگ شده بود خل و چل...نمیدونی بدون تو من چقدر کسل و گرفته بودم اصلا حوصله ی هیچی رو نداشتم.
سونگهوا حلقه ی دستاش رو محکم تر کرد :معذرت میخوام که این طوری رفتم، باید بهت میگفتم.
حس حسادت بازم توی وجود هونگ جونگ پررنگ شد... این رابطه ی نزدیک و آغوشی که برای وویونگ بود باعث حسادتش شده بود... کاش میتونست خیلی راحت از حسش بگه و بدونه نظر سونگهوا چیه.
YOU ARE READING
هم خونه ها
Romanceکامل شده هم خونه ها 🏠 کاپل : سونگجونگ ، ووسان ، یونگی ، جونگسانگ ژانر : رمنس از خستگی داشت هلاک میشد، چشماش میسوختن از بس خوابش میومد، ساعت از نیمه شبم گذشته بود و هنوز دوستای سان مشغول خوردن و نوشیدن بودن. سونگهوا به سان نزدیک شد، پسر جوان حساب...