part 28

68 15 0
                                    

میز مفصلی برای صبحانه آماده بود، صورت مینگی کمی رنگ پریده بود و با اینکه یونهو جاش رو نرم کرده بود اما مرد جوان اذیت بود :میگم میخوای ببرمت توی اتاق، بهتره امروز رو استراحت کنی.
مینگی لبشو گزید :آره فکر میکنم بهتره امروز سر کار نرم.
خواست بلند شه که یونهو سریع بلند شد و بهش کمک کرد تا از آشپزخونه بیرون بره.
اونا که رفتن وویونگ با شیطنت گفت :انگاری دیشب حسابی سر و صدا راه انداختن.
یونگ وون که کنارش بود آروم پس گردنش زد :این قدر شیطونی نکن بچه غذاتو بخور.
وویونگ پر صدا خندید :خب مگه دروغ میگم.
نگاش سمت سان چرخید، پسر جوان امروز ساکت بود و این وویونگ رو وسوسه می‌کرد تا سر به سرش بذاره :جونگهو هئونگ میگم شرط اینکه بشه توی رستوران شما پیشخدمت شد چیه... اینکه بچه پولدار باشیم، یا اینکه عرضه ی کار کردن نداشته باشیم.
سونگهوا اخطار گونه گفت :وویونگ دنبال دردسر نباش.
سان سرشو بلند کرد :حوصله تو ندارم وحشی امروز رو سر به سرم نذار.
از پشت میز بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت :چرا این جوری کرد... جونگهو هئونگ چیزی شده.
جونگهو مردد بود :راستش دیروز مدیر رستوران گفت میخواد چند تا پیشخدمت دختر استخدام کنه برای همین میخواد چند نفر رو بیرون کنه... نمیدونم سان از کجا شنیده که اونم جز لیسته...
نگاه همه به سمت رفتن سان چرخید :این که خیلی نامردیه.
وویونگ سریع از پشت میز بلند شد، از آشپزخونه بیرون اومد و در خونه رو باز کرد که صدای بسته شدن در خروجی رو شنید.
سریع بیرون دوید تا به سان برسه در رو باز کرد و بیرون دوید :سان... هی سان صبر کن...
پسر جوان بهش اهمیتی نداد، واقعا نمیتونست توی این شرایط با وویونگ کل کل کنه :سا... ایییییییییییی.
صدای ناله ی دردناک وویونگ بود، به عقب که برگشت دید پسر روی زمین افتاده و زانوش رو گرفته.
سریع به طرفش رفت، با دیدن پاهای برهنه اش جلوش نشست و عصبی گفت :با کدوم عقلت بدون شلوار از خونه اومدی بیرون... نمیگی یه آدم نادرست ببینت... توی سرت عقل نداری.
وویونگ لباشو آویزون کرده بود :من پام زخمی شده تو عوض اینکه بهم کمک کنی داری دعوام میکنی.
سان پر صدا نفسش رو بیرون داد و زیر بازوی وویونگ رو گرفت و بلندش کرد که پسر وزنش رو روی سان انداخت :ایییییییییییی خیلی درد میکنه.
سان نگاهی بهش کرد، صورت پر دردش میگفت که تظاهر نمیکنه، دستش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و اونو به سمت خونه برد :تو رو بیرون نمیکنن... مدیر اون رستوران باید احمق باشه که یکی مثل تو رو بیرون کنه...
سان بهش نگاه کرد :نیازی به دلداری ندارم.
داخل خونه بودن، وویونگ ایستاد و زل زد توی چشمای سان :دلداری ندادم، حقیقت رو گفتم.


سونگ مین با استرس دستاشو توی هم دیگه فشار میداد، نمیدونست چرا بعد از اون سکوت آقای مو خواسته باهاش ملاقات کنه :مدیر لی برین داخل.
از روی صندلی بلند شد، دهنش خشک شده بود و زبونش به سختی حرکت می‌کرد.
تقه ای به در زد و داخل اتاق شد :قربان...
اقای مو به مبل اشاره کرد :بشین مدیر لی.
سونگ مین نشست و بازم دستاشو توی هم دیگه قفل کرد :شما دو تا بلاخره کار خودتون رو کردین.
سونگ مین خجالت زده سرشو پایین انداخت :متاسفم قربان... نتونستم دیگه عشقمو ندیده بگیرم.
اقای مو آهی کشید :فکر کنم وقتشه که منم باهاش کنار بیام... مسلما نمیتونم از تنها دخترم دست بکشم پس باید به انتخابش احترام بذارم... سولگی همه چی رو بهم گفته، اینکه چرا وضعیت زندگیت این طوریه... این واقعا برام قابل ستایش که این طوری مراقب برادری هستی که حتی معلوم نیست خوب بشه.
سونگ مین نگاشو بالا آورد :قربان بهتون قول میدم اون قدر تلاش کنم تا بتونم یه زندگی خوب برای سولگی شی درست کنم.

هم خونه ها Where stories live. Discover now