part 8

68 10 0
                                    


تاکسی نگه داشت، مینگی کرایه رو حساب کرد و پیاده شد، چمدونش رو برداشت و به سمت خونه اومد، انگار یکی جلوی در ایستاده بود.
مردی که اونجا بود کلی وسیله داشت و داشت اونا رو داخل می‌برد، مینگی جلوی در باز شده ایستاد که مرد برای بردن وسلیه ای دیگه بیرون اومد.
با دیدن مینگی جا خورد :وای ترسیدم.
بهم دیگه نگاه کردن :شما هم مستاجر هستین.
یونهو با لبخند بهش نگاه کرد :بله جونگ یونهو هستم و شما...
مینگی دست گرم رو به روش رو فشرد :سونگ مینگی...
یونهو خندید :یه وجه مشترک باحال هر دو قد بلندیم.
چشمکی حواله ی مینگی کرد و داخل خونه شد :همه اینجا خیلی عجیبن.
چمدونش رو روی زمین گذاشت و به افراد توی خونه که با لبخند نگاش میکردن چشم دوخت، تا کمر خم شد :من سونگ مینگی هستم...
_منم جونگ یونهو هستم.
راست شد و به عقب نگاه کرد، یونهو یه گلدون کوچیک توی دست داشت و چشماش برق میزدن :به اینجا خوش اومدین...
هونگ جونگ قدمی جلو گذاشت و دست دراز کرد :خوشحالم که تونستی اینجا خونه بگیری.
جونگهو با ابروهای بالا رفته پرسید :هئونگ تو میشناسیش...
هونگ جونگ سر تکون داد :آره دیروز برامون غذا آورد... منم فهمیدم دنبال خونه میگرده شماره ی منشی جونگ رو بهش دادم.

یوسانگ دستاشو بهم دیگه کوبید :چه عالی... میگم کی با خوردن قهوه و کمی صحبت کردن موافقه این طوری میتونیم با هم دیگه بیشتر آشنا بشیم.
سونگ مین به طبقه ی بالا نگاه کرد :پس فکر کنم بهتره بریم سونگهوا و وویونگ رو هم صدا کنیم...
یونگ وون سریع گفت :بهتره بهشون کار نداشته باشیم حتما دارن درس میخونن.
جونگهو همون طور که از پلها بالا می‌رفت گفت :ای بابا این دو نفرم که همش خودشونو توی اتاق حبس میکنن یه امشب رو بهتره استراحت کنن.
پشت در اتاق سونگهوا رسید تقه ای به در زد داخل شد.
با دیدن وویونگ که داشت حوله ای خیس روی پیشونی سونگهوا میذاشت نگران جلو رفت :چی شده...
وویونگ حوله رو روی پیشونی سونگهوا گذاشت :سرما خورده و تب کرده...
جونگهو به تخت نزدیک شد، گونه های سونگهوا گل انداخته بودن :از کی این طوری شده... چرا بهمون نگفتی اخه تو...
وویونگ از جا بلند شد :خودم میتونم مراقبش باشم هئونگ نگران نباش...
جونگهو با اخم نگاهی بهش کرد و دستشو روی صورت سونگهوا گذاشت :از دست تو اخه ببین تبش چقدر بالاست...
وویونگ حوله رو از روی پیشونی دوستش برداشت :خوب منم دارم تبشو پایین میارم دیگه.
جونگهو دوباره با اخم نگاش کرد :بچه ی نادون.
از اتاق بیرون اومد و سریع از پلها پایین رفت همون طور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت :سونگهوا مریض شده.
_چرا...
_چطوری...
_چرا نگفتن پس...
هونگ جونگ داخل اشپزخونه اومد، جونگهو داشت توی داروها رو نگاه می‌کرد :تبش بالاست... باید بهش دارو بدیم...
هونگ جونگ در یخچال رو باز کرد :چرا به کسی نگفته اخه... حتما چیزی نخورده.
جونگهو بسته ی قرصی که پیدا کرده بود رو به دست یوسانگ داد :هئونگ اینو ببر بده بهش تا منم یه پوره براش درست کنم.
هونگ جونگ یه لیوان رو پر از آب میوه کرد :باید یه عسل و لیمو هم براش درست کنم...
یوسانگ قرص رو داخل سینی کنار لیوان آبمیوه گذاشت :من اینا رو میبرم عسل لیمو رو درست کردی بیار...
از آشپزخونه بیرون رفت، هونگ جونگ یه قاشق پر از عسل رو توی لیوان ریخت و تا نیمه آب ریخت داخلش.
بار دیگه در یخچال رو باز کرد تا یه لیمو تازه برداره :این که بهمون نگفته برمیگرده به اینکه هنوز باهامون احساس غریبگی میکنه...
جونگهو همون طور که هویج ها رو می‌شست گفت :یکم بچه ی عجیبیه... دیدی که دیروزم پول غذاش رو بهت داد...
هونگ جونگ لیوان آماده شده رو برداشت و سری تکون داد :فکر کنم زیادی میخواد مستقل باشه...
از آشپزخونه بیرون اومد و پلها رو بالا رفت، همه توی اتاق سونگهوا بودن، وویونگ با دستپاچگی داشت حوله رو دور دستش فشار میداد :من نمیدونم اخه این چیزیه که مخفیش کنی.
وویونگ لبشو گزید :سونگهوا خوشش نمیاد خب...
هونگ جونگ لیوان رو روی میز گذاشت، یوسانگ روی تخت کنار پسر بیمار نشسته بود :چیزی خورده...
وویونگ قدمی جلو اومد :نه گفت اشتها نداره، هر کاریش کردم نخورد...
هونگ جونگ دستشو روی صورت سونگهوا گذاشت :دارو چی... چیزی خورده...
وویونگ با سر جواب منفی داد :باید بیدارش کنیم.
کنار یوسانگ نشست و دستشو روی شونه ی سونگهوا گذاشت و آروم تکونش داد :سونگهوا... سونگهوا...
پسر توی خواب ناله ای کرد، وویونگ با نگرانی لبشو بیشتر گزید، اینکه دوستش داشت این طوری ناله می‌کرد یعنی حالش خیلی بده... سونگهوا همه ی سعی اش رو می‌کرد تا مریض نشه اصلا دوست نداشت از دانشگاه و کارش عقب بیوفته :میگم ببریمش بیمارستان.
هونگ جونگ بهش نگاه کرد... وای خدا چشمای وویونگ پر از اشک بود، لبخندی روی لب آورد :فعلا نیاز نیست اگه تا صبح تبش پایین نیومد میبریمش... دونگهی شی میشه لطفا وویونگ رو ببری بهش غذا بدی مطمئنم چیزی نخورده.
دونگهی دستشو روی شونه ی پسر جوان گذاشت :بیا بریم... نگران نباش حالش خوب میشه.
هونگ جونگ به بقیه نگاه کرد و گفت :شما هم بهتره برین من و یوسانگ شی مراقبش هستیم.
سونگ مین سر تکون داد :آره اینجا رو شلوغ نکنیم بهتره... کمک خواستین صدامون کنین.
اتاق خالی شد، دو مرد بهم دیگه نگاه کردن :خب اول باید یکم بهش دارو بدیم...
هونگ جونگ یکی از قرص ها رو جدا کرد و توی قاشق گذاشت :لهش میکنم و با آب بهش میدم... فکر نکنم بتونه بیدار بشه..
یوسانگ سر تکون داد :آره این بهتره...


هم خونه ها Where stories live. Discover now