دونگهی از بیمارستان بیرون اومد، کمی گیج بود و حرف دکتر توی سرش تکرار میشد :کسی که امروز از اضافه وزن شما خجالت بکشه چند روز دیگه بهانه ی دیگه ای داره برای خجالت کشیدن.
کلاه ایمنیش رو سرش کرد :اصلا من واسه ی تو چی هستم سولار...
موبایلش رو از جیبش برداشت و به سولار پیام داد :بیا بعد از کارت هم دیگه رو جای همیشگی ببینیم میخوام موضوعی رو ازت بپرسم.
موتور رو روشن کرد و به سمت محل کارش رفت، الان که داشت فکر میکرد میدید، سولار همیشه بهانه ای داشت برای اینکه از نشون دادنش خجالت بکشه... همیشه یه عیبی روی دونگهی میذاشت و بعد از مهمونی که با هم دیگه میرفتن عصبانی میشد و کلی شماتتش میکرد.
انگار هیچ وقت دونگهی براش کافی نبود و کلی کم داشت.
بلاخره کارش تموم شد و به کافی شاپی که محل بیشتر قرارهاشون بود رفت، میدونست وقتی برسه امکانش هست سولار هنوز نیومده باشه اما وقتی نبودش رو دید ناامید تر شد.
پشت میز نشست و شماره اش رو گرفت :کجایی...
_کارم تموم شده تا یه ربع دیگه میرسم.
دونگهی باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد، بلند شد و قهوه ای سفارش داد باید تا اومدن سولار خودشو سرگرم میکرد.
داشت با تیکه های کیک توی بشقابش بازی میکرد که صدای کشیده شدن صندلی رو شنید :باورم نمیشه که کیک خوردی.
دونگهی بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت :چرا نباید میخوردم.
سولار عصبی پوزخندی زد :مگه توی رژیم نیستی.
دونگهی اروم سرشو بلند کرد و به پشتی صندلی تکیه داد :میدونی امروز تصمیم گرفتم رژیمم رو ادامه ندم.
چشمای دختر جوان گرد شدن، دونگهی به راحتی میتونست رگه های خشم رو توی چشماش ببینه :تو... چیکار کردی...
بدون اینکه به سوال سولار جواب بده پرسید :من برات چی هستم... توی زندگیت کجا قرار دارم.
سولار به شدت عصبانی بود :تو حق نداری همچین تصمیمی بگیری... بهم قول دادی که وزن تو کم میکنی... تازه داشتی یکم بهتر میشدی. الان اگه رژیمت رو ادامه ندی دوباره میشی مثل اول... چطوری بگم جلوی دوستام خجالت زده میشم با وجود تو.
دونگهی با همون ارامش قبل سوال دیگه ای پرسید :دوستات مهم ترن یا من... چرا نمیتونی همین طوری که هستم قبولم کنی...
سولار خشمگین دستاشو روی میز کوبید :چون تو خیلی کمبود داری برای قبول شدن.
دونگهی حس کرد قلبش شکسته :پس چرا باهم ادامه دادی... چرا بهم نزدی... چرا طوری وانمود کردی که فکر کنم خیلی دوستم داری.
سولار از جا بلند شد، کیفش رو روی شونه اش انداخت و گفت :باشه باهات بهم میزنم... شین دونگهی دیگه نمیخوام قیافه ی نحست رو ببینم.
با قدمایی بلند و عصبی از کافی شاپ بیرون رفت و مرد جوان رو دل شکسته تنها گذاشت :چرا زودتر نفهمیدم.هی چان اروم در اتاق رو باز کرد تا خواب سبک برادرش رو بهم نریزه. با احتیاط در رو بست و پاورچین از پله ها پایین اومد.
به سمت مبلا رفت و روی زمین نشست، دستشو زیر کاناپه برد :داری چیکار میکنی.
با ترس از جا پرید، دستشو روی قلبش گذاشت و بلند شد :معلوم هست چی از جونم میخوای بچه.
سان با اخم بهش نزدیک شد، چشماش پف کرده بودن و موهاش بهم ریخته :داشتی اونجا دنبال چی میگشتی.
هی چان هم اخم کرد، دستاشو توی جیباش کرد و به طرف سان رفت :با خودت چی فکر کردی که داری تعقیبم میکنی... مثلا میخوای مراقب باشی که دست از پا خطا نکنم...
سان قدمی به عقب نرفت با اینکه صورت عصبانی هی چان ترسناک بود :اره میخوام مراقب باشم تا دزدی نکنی.
دست مرد جوان بلند شد و محکم توی صورت سان خورد :دیگه داری غلط زیادی میکنی... 7 سال پیش یه اشتباهی کردم و تاوانش رو دادم، من اگه اینجام فقط دلم برای برادرم تنگ شده...
سان دستشو روی صورتش گذاشت :چطور بعد از 6 سال یادت اومده... حالا که میدونی سونگهوا میتونه بعد از امسال بهترین بشه... چرا توی این مدت نیومدی سراغش... کور خوندی هئونگ من نمیذارم دوباره اذیتش کنی... سونگهوا شرایط سختی داره... نمیذارم با یه گند دیگه تموم زحمتای این 6 سالش رو به باد بدی.
YOU ARE READING
هم خونه ها
Romanceکامل شده هم خونه ها 🏠 کاپل : سونگجونگ ، ووسان ، یونگی ، جونگسانگ ژانر : رمنس از خستگی داشت هلاک میشد، چشماش میسوختن از بس خوابش میومد، ساعت از نیمه شبم گذشته بود و هنوز دوستای سان مشغول خوردن و نوشیدن بودن. سونگهوا به سان نزدیک شد، پسر جوان حساب...