part 16

60 16 0
                                    

_نیستتتتتتتتتتتتتت
نگاه متعجب یونگ وون به سمت بالا کشیده شد :این صدای داد وویونگ بود...
یونهو بدون اینکه نگاش رو از تلویزیون بگیره گفت :از وقتی که اومده این بار یازدهمه که داد زده نیست... حتما یه چیزی رو گم کرده.
یونگ وون از روی مبل بلند شد :خب چرا نرفتی کمکش.
یونهو خمیازه ای کشید :رفتم اما فقط سرگیجه گرفتم.

یونگ وون با شماتت نگاش کرد و به سمت پلها رفت، پشت در اتاق وویونگ که رسید تقه ای زد و داخل شد و تازه فهمید چرا یونهو گفته سر گیجه گرفته.
اتاق به طرز وحشتناکی بهم ریخته و اشفته شده بود :وویونگ داری چیکار میکنی پسر.
وویونگ بدون اینکه نگاش کنه زیر لباسایی که روی زمین ریخته بود رو میگشت :دارم دنبال جزوء هام میگردم... اما هر چی میگردم نیست...
یونگ وون داخل اتاق شد سعی داشت روی چیزی پا نذاره اما این تقریبا غیر ممکن بود :خب معلومه که توی این همه اشفتگی نمیتونی پیداش کنی... تو بشین تا من یکم اینجا رو مرتب کنم.
دست وویونگ رو گرفت و اونو رو تخت نشوند :ببین چیکار کرده با اتاقش.
اول از همه لباسای ریخته شده روی زمین رو جمع کرد و روی تخت ریخت، بعدم شروع کرد جمع کردن کتابا :خب این جزوء رو اخرین بار کجا گذاشتی.
پسر جوان دستاشو به موهاش گرفت و کمی اونا رو کشید :یادم نمیاد... نمیدونم...
یونگ وون بهش نگاه کرد، مشخص بود که خیلی نگران و بهم ریخته ست :هی پسر تو چرا این طوری شدی اخه...
وویونگ سرشو بلند کرد و با چشمایی پر از نگرانی گفت :حس میکنم دارم میمیرم... فقط 4 روز تا امتحانات مونده و نمیدونم باید چطوری درس بخونم... اون خل و چل از دیروز خودشو توی اتاقش حبس کرده و فقط داره درس میخونه و قهوه میخوره... من گیج شدم، یه جوری که انگار اولین باریه که میخوام امتحان بدم.
یونگ وون کمی مکث کرد :راستش من خیلی توی درس خوندن خوب نیستم از همون اول دنبال ورزش بودم اما مطمئنم که هونگ جونگ هئونگ میتونه بهت کمک کنه...
به ساعتش نگاه کرد و گفت :دیگه نزدیک اومدنش بیا فعلا بریم پایین وقتی اومد بهش بگو که بهت کمک کنه تا بتونی برنامه ریزی کنی.
چشمای پسر جوان پر از امید شد :درست میگی چرا اصلا حواسم به هونگ جونگ هئونگ نبود.
از جا پرید و از اتاق بیرون زد، پشت در اتاق سونگهوا رفت و چند ضربه محکم بهش کوبید :یااا سونگهوا... خل و چل از اتاق بیا بیرون...
در اتاق باز و سونگهوا با موهایی اشفته، و رنگی پریده و صورتی عصبانی جلوش ایستاد :جونگ وویونگ فقط یه بار بهت اخطار میدم بهتره اروم بگیری و دیگه هم در اتاق منو نزنی... الان واقعا حوصله شوخی و بازی رو ندارم.
در اتاق رو محکم بهم کوبید که وویونگ با حرص مشت شو بالا اورد :خل و چل...
یونگ وون کنارش ایستاد :فکر کنم باید به هونگ جونگ هئونگ بگم با سونگهوا حرف بزنه، حسابی داغون بود.
وویونگ با حرص گفت :این دوست دیوونه ی من همیشه موقع امتحانات این طوری میشه... این قدر قاطی میکنه که اصلا نمیشه باهاش حرف زد.
یونگ وون نگاهی به وویونگ کرد و گفت :یعنی همیشه وقت امتحانات خودشو توی اتاق حبس میکنه.
پسر جوان تند سرشو بالا و پایین کرد :اره هئونگ... تازه تو توی بهترین حالت دیدیش، بذار یکم دیگه بگذره دقیقا مثل زامبی ها میشه، دست کم ده دوازده بار خون دماغ میشه و شانس بیاریم اخر امتحان غش نکنه.
چشمای یونگ وون گرد شدن :یعنی تا این حد به خودش فشار میاره.
وویونگ به طرف پله ها رفت :اره... میخواد تموم نمراتش عالی باشه تا بتونه توی یه شرکت خوب کار پیدا کنه.
یونگ وون به عقب نگاه کرد :واوووو... تو...
اما نتونست کلمه ی مناسبی پیدا کنه تا این سختگیری سونگهوا روی خودش رو وصف کنه.


هم خونه ها Where stories live. Discover now