part 11

58 9 0
                                    

همه توی سالن نشسته بودن، وویونگ خمیازه میکشید و هنوزم چشماش روی هم دیگه میوفتادن، سونگهوا با حرص خوردن کنارش نشسته بود.
هونگ جونگ که دید همه ساکتن تصمیم گرفت شروع کننده باشه :باید زودتر مشخص بشه کی اشپزخونه رو اون طوری کرده... مثل اینکه یکی فراموش کرده که حساسیت های هر کسی چیه و اینکه نباید اونا رو...
سان از جا بلند شد و دستاشو توی جیباش کرد و همون طور که به سمت اتاقش میرفت گفت :به خاطر یه بهم ریختگی این مسخره بازی رو راه انداختین... فکر کنم این حساسیت هاتونو باید مثل اون قوانین مسخره بزنین به در و دیوار تا بقیه هم اطلاع داشته باشن...
نگاه ها بین شون رد و بدل شد، جونگهو با صورتی سرخ شده از جا بلند شد :پس کار تو بوده...
به سمت سان حمله کرد، دستشو بلند کرد و به موهاش چنگ انداخت و اونا رو به سمت پایین کشید.
سان شوکه از این حرکت و دردی که داشت روی زمین زانو زد، حالا جونگهو بالای سرش بود، با همون صورت برزخی و عصبی انگشتش رو به حالت تهدید تکون داد و گفت :خب گوش کن ببین چی دارم میگم چون دیگه تکرارش نمیکنم... جرات نکن یه بار دیگه اشپزخونه رو به این وضع در بیاری... چون بعدش دیگه قول نمیدم بتونی سالم روی پاهات راه بری... اشپزخونه خط قرمز منه، وقتی میبینم این طوری بهم ریخته ست و توش کثیف کاری کردی دیگه نمیتونم عصبانیتم رو کنترل کنم... پس هر وقت خواستی برای خودت چیزی درست کنی بعدش اونجا رو مثل روز اول تمیز میکنی، فهمیدی.
سان از شوک در اومد ضربه ای محکم به دست جونگهو که هنوزم موهاش رو گرفته بود زد و گفت :اشپزخونه مال همه ست به تو چه ربطی داره که اونجا تمیز باشه یا نه.
جونگهو با جیغ توی صورت سان داد زد :گوش کن بچه اگه میخوای بتونی اینجا زندگی کنی بهتره به قوانین هم احترام بذاری... الانم میری تموم اشپزخونه رو مثل اول تمیز میکنی.
سان شوکه از مرد ترسناکی که روبه روش ایستاده بود حرکتی نکرد :هئونگ متاسفم... من بهش کمک میکنم... باید قبل از این اشوب بهش همه چی رو میگفتم.
جونگهو به صورت سونگهوا نگاه کرد :بهتره دوستت رو توجیه کنی وگرنه دفعه ی بعدی وجود نداره.
سونگهوا زیر بازوی سان رو گرفت و اونو بلندش کرد و به سمت اشپزخونه برد :نمیتونستی خیلی ساده عذرخواهی کنی و بگی نمیدونستی... اون وقت هئونگ این طوری عصبانی نمیشد...
سان نفسش رو بیرون داد :پس داری باهام حرف میزنی... اونم نه به خاطر خودم به خاطر اون ادم عوضی که داشت موهامو از جا می‌کند.
سونگهوا چشماشو روی هم دیگه فشار داد :سان اینجا خونه تون نیست که هر طور بخوای رفتار کنی و حرف بزنی... این ادمایی که دارن اینجا زندگی میکنن خدمتکارای تو نیستن، بهتره زودتر یاد بگیری کاراتو درست انجام بدی.
سان عصبی به سونگهوا که داشت بشقابا رو توی سینگ میذاشت نزدیک شد بازوهاشو چنگ زد و اونو به طرف خودش کشید :میدونی چیه سیندرلا من از این وضع خسته شدم... هیچ علاقه ای ندارم توی این خونه با یه مشت ادم دیوونه زندگی کنم از اینجا میرم... بلاخره اپا پشیمون میشه و برمیگردم خونه.
سونگهوا رو با ضرب رها کرد و از آشپزخونه بیرون رفت و لحظه ای بعد صدای بسته شدن در خونه اونم با ضرب بلند شد.
سونگهوا چشماشو بسته بود تا بتونه به خودش مسلط بشه، درسته سان دوستش بود و شاید اونو به اندازه ی برادرش دوست داشت اما این کار رو داشت فقط به خاطر اقای چوی انجام میداد :من تسلیم نمیشم... میتونم بهت کمک کنم تا بتونی خودت از عهده ی زندگی کردنت بربیای.
_این دیوونه کجا رفت.
سونگهوا به طرف سینگ برگشت تا ظرفای کثیف رو بشوره :ناراحت بود.
وویونگ با اخم کنارش ایستاد :به درک که ناراحت بود تو چرا میخوای خراب کاری اونو تمیز کنی.
مچ دست سونگهوا رو گرفت تا از اشپزخونه ببرش بیرون :وویونگ ولم کن... ندیدی جونگهو هئونگ چقدر عصبانی بود حقش نیست اینجا رو همین طوری ولش کنم... سان دوست منه و باید بهش میگفتم هر کسی روی چی حساسه...
وویونگ هنوزم مچش رو رها نکرده بود :نیم ساعت دیگه کلاسمون شروع میشه همین طوریم دیر میرسیم بعد تو میخوای...
سونگهوا میون حرفش پرید مچ دستشو از توی دست وویونگ بیرون کشید :تو برو منم که اینجا رو مرتب کردم خودمو میرسونم...
دستکشای ظرفشویی رو دستش کرد که وویونگ شروع کرد تا زدن استین های خودش :فکر کردی میذارم اینجا رو تنهایی تمیز کنی... با هم که انجامش بدیم زودتر تموم میشه.

هم خونه ها Where stories live. Discover now