part 22

59 12 0
                                    

قدماش به شدت خسته بودن و به سختی جلو میرفت، وویونگ هنوزم کنارش بود :سونگهوا چیزی شده من فقط چند دقیقه رفتم دستشویی... نکنه توی اتاق رختکن چیزی شده.
سونگهوا نفسش رو مثل اه بیرون داد :چیزی نیست، فقط خسته ام میخوام زودتر بخوابم.
وویونگ دستشو گرفت و نگهش داشت :خب اگه خسته ای که پیاده نباید بری بیا با تاکسی بریم.
سونگهوا به خیابون نگاه کرد :اره راست میگی باید با تاکسی بریم خونه.
دهن وویونگ باز موند، دیگه مطمئن شد یه چیزی شده سونگهوا ادمی نبود که وقتی میتونه با اتوبوس بره تاکسی بگیره.

وویونگ در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول دوستش بره داخل، سونگهوا بدون اینکه سرشو بلند کنه مثل تموم مدتی که توی تاکسی بودن و سرش پایین بود.
داخل خونه که شدن سر و صدای زیادی بود، وویونگ به سمت سالن نگاه کرد، دو تا چمدون بزرگ :یعنی کسی اومده باز.
نگاه هان به سمت اون دو نفر چرخید :چقدر خوب که اومدین... دوست داشتم قبل از رفتنم ببینمت تون.
وویونگ چند قدم به طرفش رفت :داری میری... کجا هئونگ.
هان لبخندی پر از ارامش روی لب اورد :دارم برمیگردم چین.
سونگهوا بهش نگاه کرد :مگه نمیخواستی بازیگر بشی.
هان به صورت گرفته و چشمای غمگینش نگاه کرد، یه دفعه ای دلش خواست پسر جوان رو در اغوش بگیره، فاصله شون رو به صفر رسوند و سونگهوا رو توی بغل گرفت :برمیگردم چین و اونجا یه بازیگر عالی میشم... اولین فیلمم رو برات امضا میکنم و میفرستم.
سونگهوا رو از بغلش بیرون آورد، پسر سعی کرد لبخندی روی لب بیاره :امیدوارم موفق بشی هئونگ... ببخشین من خیلی خسته ام وگرنه بیشتر میموندم.
جلوی نگاه خیره ی همه از پلها بالا رفت و توی اتاق ناپدید شد :میگم اتفاقی افتاده که این قدر گرفته بود.
وویونگ شونه ای بالا انداخت :نمیدونم... چیزی نگفت.
در خونه بار دیگه باز شد و هونگ جونگ داخل اومد :هئونگ.....


هان رفت... به کشورش برگشت تا وقتی کنار خانواده شه به کاری که رویاش بود برسه، تا ساعت 2 نیمه شب که مرد جوان خونه رو به مقصد برگشت به چین ترک کرد همه به جز سونگهوا که توی اتاقش بود کنارش بودن.
قبل از رفتن یک یک اونا رو توی بغل گرفت و بابت رفتار خوبی که باهاش داشتن ازشون تشکر کرد :اینجا بودن خیلی بهم کمک کرد... تونستم خیلی چیزا یاد بگیرم.
تقریبا یه ساعتی از رفتن هان میگذشت اما همه هنوزم توی سالن نشسته بودن :پسر خوبی بود.
_اره... از لهجه اش خوشم میومد... خیلی بامزه بود.
هونگ جونگ از جا بلند شد :بلند شین بخوابین دیگه تا کی میخوایین بیدار بمونین.
مینگی کنترل تلویزیون رو برداشت :بیخیال هئونگ فردا یه روز تعطیله بیاین یکم فیلم ببینیم.
هونگ جونگ از پلها بالا رفت و پشت در اتاق سونگهوا ایستاد، دلش می‌خواست الان بره پیشش و بهش بگه نگران چیزی نباشه براش یه کار خوب پیدا میکنه و اینکه اصلا به حرفای اون مردای عوضی اهمیتی نمیده.
اما دستش جلو نمیرفت، شاید باید امشب تنهاش میذاشت تا با خودش کنار بیاد :فردا بهت میگم.


هم خونه ها Where stories live. Discover now