_من برگشتم خونه...
با شنیدن صدای مینگی تلویزیون رو خاموش کرد و از روی مبل بلند شد، نسبت به چند روز قبل حال جسمیش خیلی بهتر بود و به لطف مینگی دیگه از لحاظ روحی هم بهتر شده بود :یونهو شی فکر کردم خونه نیستی...
لبخندی کوچیک روی لب مرد جوان نشست :امروز رفتم دیدن سوهان و زود برگشتم خونه، حالم خوبه و توی قلبم احساس سبکی میکنم...
مینگی به طرفش اومد :خوشحالم که اینو میشنوم.
یونهو لحظه ای مکث کرد، کمی تردید داشت برای حرفی که میخواست بزنه :چرا اهنگ سازی رو رها کردی.
چشمای مینگی لرزید :من... راستش دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم.
یونهو کامل بهش نزدیک شد. دستشو روی شونه اش گذاشت و به چشماش خیره شد :میدونی وقتی میتونی با اهنگت حال یه ادم رو خوب کنی چه کمکی میتونی بکنی... اگه صدای گیتار تو نبود من نمیتونستم گریه کنم... اهنگ تو میتونه حال بقیه رو خوب کنه.
فشاری به شونه ی مینگی داد و به سمت پلها رفت، باید تنهاش میذاشت تا با خودش خلوت کنه. شاید حرفاش میتونست مینگی رو به خودش بیاره و باعث بشه یه بار دیگه نوشتن اهنگ رو شروع کنه.با رفتن یونهو روی مبل نشست، نگاش به تلویزیون خاموش خیره بود، بعد از اینکه برادرش ازش خواسته بود یه بار دیگه نوشتن رو شروع کنه چند باری امتحانش کرده بود.
اما هر دفعه که میخواست اهنگ جدیدی بنویسه یاد دزدیده شدن اهنگ هاش میوفتاد و دیگه نمیتونست ادامه بده.
اما این حرفایی که از یونهو شنیده بود... یعنی واقعا میتونست دوباره شروع کنه.
نگاش به سمت بالا چرخید و خیره شد به اتاق یونهو :یعنی میشه.سونگهوا به وویونگ که سرش پایین بود و به قدماش نگاه میکرد خیره شد :میگم من دارم میرم سر کار دوست داری باهام بیای و یه چیزی بخوری مهمون من.
وویونگ بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت :نه حوصله شو ندارم میخوام برم خونه... از فردا باید برم دنبال یه کار جدید.
سونگهوا دستشو گرفت و نگهش داشت :اصلا دوست ندارم این طوری ببینمت... تو هیچ وقت نباید ناراحت باشی... تو باید همیشه خل و چل و پر سر و صدا باشی.
وویونگ اهی کشید و این دفعه سرشو بلند کرد و به سونگهوا نگاه کرد :راست میگی این مدلی بودن به من نمیاد... شب که برگشتی خونه منو همون وویونگ همیشگی میبینی.
سونگهوا لبخندی بهش زد :افرین این وویونگی که باید باشی.
براش دست تکون داد :خب دیگه من میرم، تا وقتی برمیگردم حسابی خوش بگذرون.
وویونگ این قدر ایستاد تا سونگهوا کاملا از جلوی دیدش ناپدید شد، به طرف ایستگاه اتوبوس رفت و روی نیمکت نشست.
هنوزم حالش گرفته بود، نه اینکه از رفتار یونهو ناراحت باشه. میدونست اون شب هئونگش حال خوبی نداشته و رفتارش دست خودش نبوده.
از خودش ناراحت بود که بدون فکر قصد خندون یونهو رو داشته :اخه ادمی که یکی رو از دست داده باید گریه کنه نه که بخنده احمق جون.
با رسیدن اتوبوس سوار شد و تا خود خونه به بیرون زل زد، میخواست امشب دیگه خودش بشه... دوست مهربونش طاقت نداشت اونو این طوری گرفته ببینه.
از اتوبوس پیاده شد، بندهای کوله شو توی دست گرفت و برای اولین قدم لبخندی روی لب اورد و به سمت خونه رفت.
جلوی خونه که رسید دستشو توی جیبش کرد و کلیدش رو برداشت، هنوز کلید رو داخل قفل نکرده بود که صدای پارس سگی رو شنید.
چشماش گرد شدن و دستش از حرکت ایستاد، با ترس اب دهنش رو قورت داد و به سختی به عقب برگشت، همون سگ اون دفعه ای بود.
پاش رو عقب گذاشت :تو چرا هر دفعه به من گیر میدی.
قدم دیگه ای عقب گذاشت که سگ هم جلو اومد :نیا لطفا... من میترسم... چرا هی به من گیر میدی.
باید به سمت همون درخت میرفت، اروم اروم عقب میرفت که سگ پارس بلند دیگه ای کرد، وویونگ با ترس از جا پرید و پا به فرار گذاشت.
خواست تنه درخت رو بگیره که سگ پاچه ی شوارش رو گرفت، پسر جوان از ترس بدنش لمس شد.
همون پایین درخت روی زمین نشست و توی خودش جمع شد، پاچه ی شلوارش هنوزم توی دهن سگ بود.
بدنش از ترس میلرزید :تو رو خدا بذار برم.
YOU ARE READING
هم خونه ها
Romanceکامل شده هم خونه ها 🏠 کاپل : سونگجونگ ، ووسان ، یونگی ، جونگسانگ ژانر : رمنس از خستگی داشت هلاک میشد، چشماش میسوختن از بس خوابش میومد، ساعت از نیمه شبم گذشته بود و هنوز دوستای سان مشغول خوردن و نوشیدن بودن. سونگهوا به سان نزدیک شد، پسر جوان حساب...