part 10

50 10 0
                                    

وویونگ داخل اتاق سونگهوا شد و در رو بست :احمق جون این چه رفتاری بود اخه... منم چیزی نگم همه به رفتار خودت شک میکنن و یه چیزی میفهمن.
سونگهوا گوشه ی ناخونش رو به دندون گرفت :نمیدونم چرا تا سان رو دیدم مضطرب شدم... اون پوزخندش از همه بیشتر روی اعصابم بود... انگار داشت میگفت تو بهم خیانت کردی.
وویونگ سری با تاسف تکون داد و به طرفش رفت، بازوشو گرفت و نگهش داشت :تو بهش خیانت نکردی تو فقط داری به آقای چوی کمک میکنی، پس این طوری مضطرب نشو...
سونگهوا حالا داشت پوست لبش رو می‌کند که با سوزش رهاش کرد :اوخخخ...
وویونگ آه کلافه ای کشید :الان دقیقا عین بچه ها شدی... باز فکر میکنم دارم با یه بچه حرف میزنم... سونگهوا آروم باش دیگه.
پسر جوان روی تخت نشست و انگشتش رو آروم روی لبش کشید تا خونش رو پاک کنه :میدونی فکر کنم باید با سان حرف بزنم... این طوری میفهمه که داره اشتباه میکنه...
وویونگ کنارش نشست :یعنی میخوای بهش بگی که آقای چوی ازت چی خواسته.
سونگهوا زیر چشمی بهش نگاه کرد :مگه چاره ی دیگه ای هم دارم.
وویونگ سریع گفت :البته بهش بگو آقای چوی بهت گفته وقتی سان رو توی خونه دیدی تظاهر کن که یه فرد ساده ست همین.



دستاشو توی جیباش کرده بود و همراه با زمزمه ای که زیر لب می‌کرد خودشو تکون میداد :چیکار داری که گفتی بیام بیرون.
سونگهوا با شنیدن صدای سان سریع به عقب برگشت :چقدر دیر اومدی یخ کردم از سرما.
سان پوزخندی زد و چند قدم بهش نزدیک شد :از اول که اومدی اینجا میدونستی آپا چه نقشه ای داره... توی این مدت که میدیدمت هیچی بهم نگفتی...
سونگهوا دستاشو به نفی تکون داد :اشتباه میکنی سان من چیزی نمی...
سان نگاهی تیز بهش انداخت :داری به من دروغ میگی... من تو رو بیشتر از خودت میشناسم، کی رو میخوای گول بزنی بچه... وقتی میخوای دروغ بگی چشمات همه چی رو لو میده...
دست سونگهوا مشت شد :بهم نگو بچه...
سان ضربه ای محکم به شونه اش زد :بچه ای... اون قدر بچه ای که به خاطر یه خونه به دوستت خیانت کردی.
سر سونگهوا بالا اومد، نگاش شکسته بود و دندوناش رو داشت بهم دیگه فشار میداد.
سان تازه فهمید چی گفته، لبشو گزید و قدمی به سمتش نزدیک تر شد :سونگهوا منظوری...
پسر جوان قدمی به عقب رفت تا از دسترس دوستش دور بشه :سونگهوا فقط عصبانی بودم...
سونگهوا نگاه گرفت ازش و به سمت در خروجی رفت... قدماش سریع بودن و تند از خونه بیرون زد.
سان عصبی از حرف مزخرفی که زده به موهاش چنگ زد :لعنت... آخه این چه حرفی بود که زدم.
پاش رو روی زمین کوبید و داخل خونه شد، سالن خلوت بود و فقط یه برق روشن بود.
داخل اشپزخونه شد، از بهم ریختگی که موقع شام دیده بود هیچ خبری نبود و همه جا مرتب بود.
در یخچال رو باز کرد که نوشته ای رو چسبیده به یکی از طبقات دید :مال پارک سونگهواست... لطفا دست نزنین ^^
نفسشو پر صدا بیرون داد :همش تقصیر توئه آپا...
در یخچال رو بست و روی صندلی نشست دستشو به سرش گرفت و بار دیگه نفس پر صدایی کشید :سونگهوا نیومد تو...
با شنیدن صدای وویونگ جا خورد و دستشو روی قلبش گذاشت :ترسوندیم...
وویونگ بی تفاوت نسبت به ترسی که ایجاد کرده در یخچال رو باز کرد و یه بطری آب برداشت :پرسیدم سونگهوا بیرونه...
سان لبشو گزید و نگاشو پایین دوخت، وویونگ که حالتش رو دید بطری آب رو پایین آورد :الان این لب گزیدن یعنی چی... سونگهوا کجا رفته...
سان آروم گفت :از خونه زد بیرون...
وویونگ بطری آب رو روی میز کوبید که بار دیگه سان از جا پرید، موبایلش رو برداشت و شماره ی دوستش رو گرفت :یاااا خل و چل معلوم هست کجایی...
...........................
وویونگ نگاه تیزی به سان انداخت :آخه وقتی میگم خل و چل میگی بهم این طوری نگو، کی این موقع از شب میره بیرون اخه... زود بیا خونه وگرنه سرما میخوری.
............................
_سونگهوا به نفعته زود بیای وگرنه تموم اتاقت رو بهم میریزم.
تماس رو قطع کرد و دوباره به سان نگاه کرد، دستاشو روی میز کوبوند و به طرف صورت سان خم شد :خوب گوش کن عوضی اگه بفهمم یا ببینم اذیتش کردی کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی...
راست ایستاد و از اشپزخونه بیرون رفت، سان با دهن باز رفتنش رو نگاه می‌کرد :واوووووو این دیگه کیه.



هم خونه ها Where stories live. Discover now