نوشیدنی مشتری رو جلوش گذاشت، چون امروز یه روز تعطیل بود از فرصت استفاده کرده بود و اومده بود کلوپ تا بتونه اضافه کاری کنه، و از اونجایی که امروز خیلی شلوغ بود میتونست حتی انعام خوبی هم بگیره.
این طوری میتونست پولی که برای خرید لباس وویونگ خرج کرده رو برگردونه :یااااا ببین کی رو دارم روز تعطیل اینجا میبینم.
نگاشو به سمت چپ برگردوند، سان بود با دوستاش، لبخندی روی لبش آورد :هی پسر خیلی وقته ندیدمت.
سان دستاشو روی پیشخوان گذاشت و خودشو به سمت سونگهوا خم کرد :یه اتاق گرفتم برای خودم و دوستام... میدونی که وقتی میایم اینجا اونا دلشون میخواد تو ازشون پذیرایی کنی... امروزم میای.
سونگهوا آروم کنار گوشش گفت :تا وقتی بهم انعام خوبی بدن چرا که نه.
سان ضربه ای آروم به شونه اش زد :پس میرم به رئیست بگم که میخوامت... میدونی که چی میخوریم.
سونگهوا با همون لبخند روی لبش گفت :آره براتون آماده میکنم.
پسر جوان که رفت، سونگهوا با خوشحالی به سمت قفسه ها رفت، هر وقت برای پذیرایی از سان و دوستاش میرفت هم کار کمتری میکرد هم اونا حسابی بهش انعام میدادن...
داشت بطری های نوشیدنی رو آماده میکرد که بازم صدای اون حسودها رو شنید :بازم میخواد به بهانه ی پذیرایی بره سرویس بده...
_معلومه که این کاره ست، اگه خوب سرویس نده که کسی دنبالش نیست.
سونگهوا مثل تموم این مدتی که حرفاشون رو نشنیده میگرفت ازشون دور شد، با خودش میگفت :بذار هر چی میخوان بگن من که به خاطر اونا کار نمیکنم.
به سمت اتاقی که معمولا سان و دوستاش میگرفتن رفت، با آرنجش در رو باز کرد و داخل شد که صدای دست دوستای سان بلند شد :وای پسر دلمون برات تنگ شده بود.
با لبخندی که سان همیشه میگفت دل همه رو میبره بهشون نزدیک شد و نوشیدنی ها رو روی میز گذاشت :بلاخره وقت خوش گذروندن.از خستگی داشت هلاک میشد، چشماش میسوختن از بس خوابش میومد، ساعت از نیمه شبم گذشته بود و هنوز دوستای سان مشغول خوردن و نوشیدن بودن.
سونگهوا به سان نزدیک شد، پسر جوان حسابی مست بود، بطری که داشت به سمت دهنش میبرد و از دستش گرفت :بسه دیگه من میخوام برم خونه... پاشو ببرمت میدونی اجوشی چند بار تماس گرفته...
سان مثل بچه ها شروع کرد به اعتراض کردن :نمیخوام... میخوام بخورم بده به من اون بطری...
بطری رو از دست سونگهوا گرفت و بازم شروع کرد به خوردن :سان بس کن وگرنه به پدرت زنگ میزنم.
سان سرشو کمی جلو برد و با چشمایی مست که به زور بازشون نگه داشته بود گفت :آپا... خو... خونه... نیست...
سونگهوا آهی کشید، باید چیکار میکرد، شاید باید به منشی جونگ زنگ میزد :صبر کن ببینم اگه اجوشی خونه نیست پس چرا بهت زنگ میزنه.
سان خنده ای مستانه کرد و بطری رو برعکس گرفت که چند قطره ی باقی مونده مشروب ازش بیرون ریخت.
سونگهوا نفسش رو پر صدا بیرون داد :خیلی خب خودت خواستی.
بطری رو ازش گرفت و بلند شد، دست سان رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه :آخه چقدر سنگینی تو...
سان وزنش رو روی شونه های سونگهوا انداخت، نفس پسر بیچاره به سختی بالا میومد و قدماش رو به سختی برمیداشت...
کلوپ خلوت بود و به جز 3 نفر و یک بارمن کسی نبود، سان رو به هر سختی که بود از اونجا بیرون برد.
با نگاهی به اطراف ماشینش رو پیاده کرد و با همون نفس کشیدن سخت و قدمای مشکل به سمت ماشین رفت.
سان رو به در تکیه داد و کلید رو از توی جیبش بیرون آورد در ماشین رو باز کرد و اونو داخل نشوند.
با بستن در شروع کرد کشیدن نفسای عمیق :وای چقدر سنگینی پسر.
چند تا نفس عمیق کشید تا نفسش جا بیاد بعدم داخل کلوپ شد و به طرف پیشخوان رفت :اتاق 4 تموم مشتری هاش مستن لطفا زنگ بزن بیان ببرن شون.
مرد جوان با اخم رو گرفت ازش :خودت برو انجامش بده، من کار دارم.
سونگهوا با خواهش بهش نزدیک تر شد :لطفا من باید سان رو ببرم خونه.
مرد پوزخندی زد :چیه مشتری عزیزت بی تاب بدنت شده نمیتونه صبر کنه.
صورت سونگهوا از ناراحتی جمع شد :عوضی...
به سمت اتاق رفت، به تک تک خانواده هاشون زنگ زد و آدرس کلوپ رو داد، بعد از اینکه لباسش رو عوض کرد از اونجا خارج شد، حالش حسابی گرفته بود، درسته بارها این حرفا رو شنیده بود اما تا حالا توی روش کسی این طوری بهش توهین نکرده بود.
سوار ماشین شد و به سمت خونه ی سان راه افتاد، دستاش از شدت ناراحتی به فرمون مشت شده بود، بغضش رو قورت میداد، اصلا دلش نمیخواست به خاطر این توهین گریه کنه.
به خونه ی سان که رسید ماشین رو نگه داشت و پیاده شد، زنگ رو فشرد که صدای خدمتکار رو شنید :کیه.
صورتش رو نزدیک تر برد :سان رو آوردم خونه...
YOU ARE READING
هم خونه ها
Romanceکامل شده هم خونه ها 🏠 کاپل : سونگجونگ ، ووسان ، یونگی ، جونگسانگ ژانر : رمنس از خستگی داشت هلاک میشد، چشماش میسوختن از بس خوابش میومد، ساعت از نیمه شبم گذشته بود و هنوز دوستای سان مشغول خوردن و نوشیدن بودن. سونگهوا به سان نزدیک شد، پسر جوان حساب...