قوپ... قوپ... قوپ... قوپ... قوپ...
تیک... تیک... تیک... تیک... تیک...
بوق... بوق... بوق... بوق... بوق...
اولین صداهایی که گوشش دریافت کرد، نواهای نامعلومی بودن که نمیدونست چیه.
حس سنگینی میکرد و با اینکه دلش میخواست چشاش رو باز کنه اما سخت بود، انگار یه وزنه ی بزرگ 100 کیلویی به پلکاش بسته بودن :علائم خوبه و خطری تهدیدش نمیکنه... فکر میکنم نهایتا تا شب بهوش میاد...
_خیلی ازتون ممنونم دکتر...
صدای پاهایی که داشتن دور میشدن و باز و بسته شدن در.
خواست دهنش رو باز کنه و حرفی بزنه اما گلوش این قدر خشک شده بود که لباش تکون نخوردن. پس چاره ای نداشت جز اینکه چشماش رو باز کنه... شاید با چشماش میتونست از کسی که صداش رو شنیده تقاضای اب کنه.
به هر سختی که بود پلکای سنگینش رو باز کرد.
اتاق سفید بود و نور زیادی اطرافش رو پر کرده بود، چند باری پلک زد تا تونست بر نور غلبه کنه... یکی دورتر ازش پشت به پنجره ایستاده بود.
از پشت سر تشخیصش داد، فرمانده شون بود، دهنش رو باز کرد باید هر طوری بود یه صدایی از خودش در میاورد تا اونو متوجه کنه.
اما تنها صدایی که از دهنش خارج شد سرفه ی خشک و درد الودی بود، با صدای سرفه مرد به طرفش برگشت.
صورتش اشفته بود با دیدن چشمای باز یونهو نفس راحتی کشید :وای خدایا ازت ممنونم. بلاخره بهوش اومدی پسر...
یونهو با بیحالی لب زد :اب...
فرمانده که متوجه شد سریع لیوانی برداشت و کمی آب داخلش ریخت، به طرف تخت اومد.
دستشو زیر سر یونهو برد و کمی بهش اب خوروند، حس خشکی گلوش و دهنش به سرعت از بین رفتن :10 روزه که بیهوشی... دکترا میگفتن خطری تهدیدت نمیکنه اما نمیدونستن چرا بهوش نمیای...
سر یونهو رو درست روی بالش گذاشت و صندلی رو نزدیک تخت کشید و روش نشست :اسیب زیادی دیدی... اما طولانی مدت نیست با یه ماه استراحت کاملا خوب میشی...
هنوزم حس کرختی داشت :چه ات... اتفاقی افتاد...
فرمانده اه دردناکی کشید :توی طبقه ی پایین توی یکی از انبارها چند تا کپسول گاز بود که با رسیدن اتیش بهشون منفجر شدن...
یونهو چشماش رو بست :بقیه چی شدن... سوهان حالش خوبه...
سکوتی سنگین ،چشماش رو باز کرد و به فرمانده اش که صورتش رو غم پر کرده بود خیره شد :فرمانده بقیه چی شدن...
مرد سرشو پایین انداخت :سوهان... سوهان کشته شد.خیره بود به سنگ قبری که تازه روی قبر گذاشته شده بود، صدا اومد و همه احترام نظامی گذاشتن هنوز ضعیف بود برای ایستادن.
چرا با اینکه هوا خنک بود این افتاب این قدر سوزان و زننده بود، دستشو روی چشماش گذاشت که دستی روی شونه اش نشست :یونهو حالت خوب نیست... میخوای برگردیم بیمارستان.به نشونه ی منفی دستشو بلند کرد و دوباره نگاش رو به، رو به رو داد... مادر سوهان قاب عکس پسرش رو توی بغل داشت و گریه میکرد... برادر سوهان سعی در اروم کردنش اما خودشم نیاز به تسکین دهنده داشت...
افراد حاضر یکی یکی جلو رفتن و شاخه گلی رو روی سنگ قبر گذاشتن. صندلی به سمت جلو هدایت شد و جلوی قبر متوقف شد.
چشمای یونهو هنوزم خیره بود، سوهان توی عکس مثل همیشه داشت میخندید، الان که داشت فکر میکرد دوستش رو هیچ وقت بدون لبخند و خنده ندیده بود... سوهان حتی توی ماموریت های حساس و خطرناک هم میخندید.
بازم دستی روی شونه اش نشست :یونهو دیگه باید برت گردونم بیمارستان.
YOU ARE READING
هم خونه ها
Romanceکامل شده هم خونه ها 🏠 کاپل : سونگجونگ ، ووسان ، یونگی ، جونگسانگ ژانر : رمنس از خستگی داشت هلاک میشد، چشماش میسوختن از بس خوابش میومد، ساعت از نیمه شبم گذشته بود و هنوز دوستای سان مشغول خوردن و نوشیدن بودن. سونگهوا به سان نزدیک شد، پسر جوان حساب...