افتر استوری

69 12 0
                                    

صدای آروم پارس سگی میومد... وویونگ کمی توی جاش جا به جا شد و پلکاش لرزیدن.
صدای سگ واضح تر شد، حالتی که توی صورتش به وجود اومد یعنی اینکه بیدار شده، سیب گلوش بالا و پایین شدن و این یعنی آب دهنش رو قورت داده.
بازم صدای پارس سگ بلند شد که وویونگ جیغی کشید و از روی تخت پرید :نهههههههه...
به دیوار چسبیده بود و چشماش ترسیده اطراف رو می‌گشت که صدای خنده های بلند سان رو شنید، نگاش روی سان که از شدت خنده روی زمین افتاده بود خیره شد :تو...
سان میون خنده هاش گفت :این تنبیه پسری که به درخواست مردش جواب رد میده و بهش بی محلی میکنه.
صورت وویونگ سرخ شد، از تخت پایین اومد و بالش رو برداشت، به سمت سان پرت کرد :عوضی...
از اتاق که بیرون رفت خنده ی سان قطع شد :ناراحتش کردم.
سریع از جا پرید و دنبال وویونگ رفت :اوییییی وحشی من، صبر کن... الان باهام قهر کردی...
دست وویونگ رو گرفت و اونو متوقف کرد :ولم کن من باهات کاری ندارم.
سان دستشو محکم تر گرفت تا مانع از رفتنش بشه :هی هی... من فقط شوخی کردم... چرا این طوری ناراحت شدی.
وویونگ روشو اون طرف کرد :نخیر این شوخی نیست. این سکته دادن منه.
دستشو محکم بیرون کشید از دست سان و از پلها پایین رفت، داخل آشپزخونه که شد همه پشت میز بودن :باز که صدای جیغت بلند شد.
وویونگ پشت میز نشست و تکه نونی که سونگهوا نزدیک دهنش برده بود رو از دستش گرفت و گاز محکمی بهش زد :این دوست عوضی تو میخواد منو بکشه.
سان با قیافه ای آویزون صندلی خالی کنار وویونگ رو اشغال کرد :فقط شوخی بود.
وویونگ صندلیش رو از سان فاصله داد :حتی فکر اینکه بخوای بهم نزدیک هم بشینی رو از سرت دور کن.
سونگهوا نگاش بین اون دو تا میچرخید :واقعا برام سواله که اصلا شما دو تا چطوری عاشق هم دیگه شدین.
هونگ جونگ خندید و نون دیگه ای رو که آماده کرده بود به دست سونگهوا داد :عاشق همین دیوونه بازی هم دیگه شدن.
_من اومدم...
مینگی با شنیدن صدای یونهو از جا پرید :صداش خیلی خسته ست.
جونگهو که صبحانه اش رو تموم کرده بود از جا بلند شد :سان فقط 5 دقیقه وقت داری.
از آشپزخونه بیرون رفت که سان التماس آمیز گفت :هئونگ من هنوز صبحانه نخوردم.

یونهو روی تخت از خستگی بیهوش شده بود، مینگی دستشو تکیه گاه سرش کرده بود و به صورت غرق در خواب مرد جوان نگاه می‌کرد و گاهی با طره ای از موهاش بازی می‌کرد :حتما دیشب اصلا نخوابیدی.
یونهو به سمتش چرخید و دستشو دور مینگی حلقه کرد و اونو محکم به خودش فشرد و نفس خوابش بار دیگه به گوش مرد جوان رسید و لبخندی روی لبش نشوند.
مینگی هم دستشو دور تن یونهو حلقه کرد و سرشو به گردنش نزدیک کرد :راحت بخواب.

سونگهوا با نگرانی به کفشاش زل زده بود، بعد از اینکه امتحان ورودی رو قبول شده بود بهش پیام داده بودن که برای مصاحبه بیاد و حالا که اینجا بود بازم نگرانی سراغش اومده بود.
دستشو روی قلبش گذاشت :کاش اینجا بودی.
صدای ویبره ی گوشی سونگهوا رو شنید و سریع موبایلش رو از توی جیبش برداشت، با دیدن اسم لبخند آرامش بخشی روی لباش نشست و تماس رو وصل کرد :هئونگ...
صدای نرم هونگ جونگ از اون طرف واضح به گوشش خورد :چرا نگرانی عزیزکم.
سونگهوا به اطرافش نگاه کرد، هر کس سرگرم کار خودش بود :میترسم قبول نشم... میگن هر کسی رو توی مصاحبه قبول نمیکنن.
_من بهت ایمان دادم کیوت بوی... تو کارت عالیه و مطمئن باش توی مصاحبه هم قبول میشی.
سونگهوا صداشو پایین تر آورد :میگم اگه اینجا قبول نشدم...
صدای هونگ جونگ اینبار محکم و جدی بود :سونگهوای من، گوش کن چی بهت میگم اینکه توی اولین مصاحبه کاری قبول بشی یه احتمال یک در میلیون شایدم حتی بیشتر... تو باید منتظر این باشی که حتی چند ماه توی شرکت های مختلف بری برای کار و قبولت نکنن.
سونگهوا آهی کشید :این چیزیه که خودمم میدونم، من فقط خواستم تو منو از نگرانی در بیاری نمیخواستم که اینو بازم بهم بگی... این فقط دلشوره مو بیشتر میکنه، من ازت آرامش خواستم.
لباش آویزون شده بودن :دارن صدام میزنن باید قطع کنم.
تماس رو قطع کرد و موبایل رو توی جیبش گذاشت :باز معلم جدی و سختگیر شد.

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Jul 06 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

هم خونه ها Où les histoires vivent. Découvrez maintenant