part 3

72 11 5
                                    

سان توی راه برگشت به ویلا توی فکر بود، حتی یه درصد هم فکر نمی‌کرد که اون دوچرخه داغون وسیله ای باشه برای کار.
داخل ویلا شد بوی خوب غذاهای مادرش به مشامش رسید و خیلی زود اتفاقی که افتاده بود رو از یاد برده بود.
چند روزی از اومدنشون به ونجو می‌گذشت، توی این چند روز حسابی اطراف رو گشته بود و حسابی از اینجا خوشش اومده بود :سان باز داری میری بیرون.
همون طور که بند کفشاش رو می‌بست گفت :قبل از ناهار برمیگردم اماه.
با خوشحالی بیرون دوید، هنوز خیلی از ویلا دور نشده بود که یکی صداش زد :آهای پسر.
ایستاد و به عقب برگشت، سونگهوا بود پسری که چند روز پیش دیده بود.
سونگهوا با پایی که هنوز کمی لنگ میزد بهش نزدیک شد و بسته ای رو به سمتش گرفت :این مال توئه.
سان با تعجب به پسرک نگاه کرد :این چیه.
سونگهوا بسته رو توی دستش گذاشت :امیدوارم خودش باشه...
با بیشترین سرعتی که میتونست از سان دور شد، پسر جوان که مات رفتنش رو نگاه می‌کرد پلکی زد و چشماش به سمت بسته ی توی دستش کشیده شد.
بسته رو باز کرد و با دیدن هدفونی که دقیقا مثل هدفون خودش بود متعجب شد.


پایان فلش بک

اون روز وقتی هدفون رو دیده بود سراغ سونگهوا رفت و فهمید پسرک برای اینکه اونو براش بگیره رفته سرکار پاره وقت.
همین موضوع باعث شد که اون دو نفر با هم دوست بشن، سان تا وقت اضافه پیدا می‌کرد به ونجو میومد و معمولا تموم تعطیلات رو اونجا می‌گذروند بعدم که سونگهوا برای رفتن به دانشگاه به سئول اومد.
_سان... سان حواست کجاست.
با تکون سونگهوا به خودش اومد :چیه...
پسر جوان اخمی ظریف روی پیشونی آورد :مثلا من اومدم مهمونی هیچ معلوم هست تو حواست کجاست.
سان لبخندی بزرگ زد :هیچ جا همین جا.
آقای چوی خندید و گفت :بیاین بریم شام بخوریم.



با توقف اتوبوس ساکش رو به دست گرفت و پیاده شد، خمیازه ای کشید و به طرف پانسیون رفت با دیدن در بسته آهی کشید :ای بابا دیر رسیدم...
به ساعتش نگاه کرد اما هنوز که ساعت 10 شب بود، ضربه ای به در زد :چرا این قدر زود در رو بستین...
ضربه ای دیگه که در باز شد و مسئول جدی پانسیون بیرون اومد :چی میخوای...
یونگ وون سرش رو کمی خم کرد :آقای لی چرا این قدر زود در رو بستین.
مرد پوزخندی زد :تا اونایی که مثل تو کرایه اتاق شون رو پرداخت نمیکنن نتونن بیان داخل.
یونگ وون ساکش رو روی زمین گذاشت :میدونم... میدونم... اما برای مسابقات رفته بودم فردا دوباره برمیگردم سر کارم و به محض اینکه اولی...
آقای لی بی رحمانه حرفش رو قطع کرد :برو دنبال یه جای دیگه بگرد اتاق رو اجاره دادم... اینم وسایلت...
عقب رفت و یه چمدون و دو تا ساک رو بیرون آورد و جلوی یونگ وون گذاشت و بدون اینکه اجازه بده مرد جوان کلمه ای حرف بزنه در رو به روش کوبید.
یونگ وون کنار دیوار نشست و به وسایلش چشم دوخت :اینم یه بدبختی دیگه.
با خستگی از روی زمین بلند شد، ساک هاش رو از شونه هاش آویزون کرد و دسته ی چمدون رو گرفت و توی پیاده رو شروع کرد به راه رفتن.
پیدا کردن یه پانسیون خالی خیلی سخت بود و میدونست به همین راحتی ها نمیتونه یکی دیگه رو پیدا کنه.
بی هدف توی خیابونا راه می‌رفت، باید برای خوابیدن جایی رو پیدا می‌کرد.
موبایلش رو از توی جیبش در آورد و تا ته مونده پولی که توی حسابش بود رو چک کنه :این که همش برای 3 شب گرفتن یه اتاقه.
موبایل رو توی جیبش برگردوند و به اطراف نگاه کرد، باید به یه موتل ارزون میرفت و فردا برمیگشت سر کارش، البته اگه بازم اونجا رو از دست نداده باشه.



هم خونه ها Where stories live. Discover now