part 25

66 12 0
                                    

یه هفته گذشته بود و وویونگ به کسی چیزی نگفته بود و حتی دیگه به اون شب  اشاره ای هم نکرده بود، جونگهو و یوسانگ دیگه مطمئن شده بودن که پسر جوان به قولی که داده عمل میکنه و دیگه راحت شده بودن.
خونه توی صلح بود و هیچ کس هیچ مشکلی نداشت، هر کس به کار خودش می‌رسید، آخر هفته ها خونه رو نظافت میکردن و با هم دیگه وقت میگذروندن... از قبل خیلی بیشتر بهم دیگه نزدیک شده بودن و حالا همه ترجیح میدادن وقت شون رو با هم دیگه بگذرونن.
همه چی خوب پیش می‌رفت به جز مینگی که به شدت توی فکر بود، وقتی هم کسی ازش چیزی می‌پرسید حرفی نمیزد.
همه چی از وقتی شروع شد که یونهو بهش اعتراف کرده بود، اعترافی که اولش مینگی رو گیج و سردرگم کرده بود اما خیلی زود فهمید خودشم حس خوبی نسبت به این مرد جذاب داره.
دو روز بعد به یونهو گفته بود اونم از اون خوشش میاد و میخواد به خودشون شانسی برای با هم بودن رو بده اما با شرطی که یونهو گذاشته بود شوکه شد.

فلش بک

لبخندی بزرگ روی لبای یونهو نشسته بود :نمیدونی چقدر خوشحالم که حس تو هم نسبت بهم همینه.
مینگی دستاشو تکیه گاه بدنش کرد :پس یعنی میخوای با هم باشیم.
یونهو لباشو بهم دیگه فشرد و لحظه ای بعد گفت :معلومه که میخوام اما یه شرطی داره.
مینگی داشت فکر می‌کرد این شرط چی میتونه باشه :خب این چه شرطی هست...
یونهو کمی به سمت جلو متمایل شد :اینکه دوباره آهنگ هاتو ببری برای یه تهیه کننده ی آهنگ...

پایان فلش بک

مینگی به شدت از این حرف شوکه شده بود، اصلا نمیتونست بفهمه چرا یونهو برای بودن شون با هم دیگه همچین شرطی گذاشته.
یه آخر هفته ی دیگه که بازم یونهو شیفت بود و نبود تا توی کارا بهشون کمک کنه.
مینگی بدون اینکه به کارش توجه کنه داشت پنجره رو تمیز می‌کرد :هئونگگگگگگگگگگگگگگ...
با صدای جیغ سونگهوا از جا پرید، دستشو روی قلبش گذاشته بود و تند نفس می‌کشید :چته بچه سکته کردم، چرا این طوری میکنی.
سونگهوا با دست به شیشه اشاره کرد :الان ببینن چیکار کردی خودت بهم حق میدی این طوری جیغ بزنم.
مینگی به پنجره ها نگاه کرد و دهنش باز موند :این رنگا چیه...
به پایین نگاه کرد و دید به جای ظرف آب و ماده ی تمیز کننده یه سطل رنگ نسکافه ای اونجاست :فراموش کار هم که شدی، قرار بود صندلی های آلاچیق رو رنگ بزنیم اما تو داری پنجره ها رو خراب میکنی.
مینگی اخم کرد :اصلا این اینجا نبوده... خودم بیرون گذاشتمش چطوریه که الان اینجاست.
سونگهوا عصبی از این افتضاحی که به بار اومده دستشو تکون داد :من نمیدونم یه جوری تمیزش کن.
داشت میرفت که مینگی دستمال رو توی سطل انداخت :داری بهم دستور میدی... من ازت بزرگترم و تو داری بهم دستور میدی.
سونگهوا همچین قصدی نداشت فقط ناراحت بود به خاطر اینکه پنجره ها کثیف شده بودن :هئونگ من اصلا...
اخم مینگی بیشتر شد :اینا رو تمیز میکنی و صندلی های آلاچیق رو خودت رنگ میزنی... فکر کنم این طوری یاد میگیری که به بزرگتر از خودت دستور ندی.
با همون اخما از سونگهوا رد شد و از خونه بیرون رفت :چرا این جوری کرد من اصلا قصدم دستور دادن نبود.
به شیشه های رنگی نگاه کرد و آهی کشید :کلا نابود شدن، تمیز کردن شون کلی وقت میبره.
به سمت حموم رفت تا وسایل نظافت رو از اونجا برداره :این شیشه‌ها چرا این طوری شده.
سونگهوا دوباره آهی کشید :منم نمیدونم، فقط میدونم مینگی هئونگ حسابی از دستم ناراحت شد.
وویونگ لبشو گزید :سونگهوا معذرت میخوام کار من بود، دیدم هئونگ حالش خوب نیست و گرفته ست خواستم این طوری سر به سرش بذارم، قسم میخورم اصلا فکرش رو نمیکردم که متوجه نشه و همین طوری ادامه بده.
هونگ جونگ سریع گفت :حالا که دیگه شیطنت رو کردی بهتره تمیزش کنیم تا قبل از اینکه کاملا خشک بشه.
وویونگ دستمال رو از دست سونگهوا گرفت :خودم همه رو تمیز میکنم، این میشه تنبیه من که دیگه این طوری شیطنت نکنم.
سونگهوا با افسوس به شیشه ها نگاه کرد :فکر نمی‌کنم همه ی کارا امروز تموم بشه...
یونگ وون که تازه کنارشون اومده بود گفت :خیالت راحت همه رو انجام میدیم... وویونگ رو یه جور دیگه تنبیه میکنیم الان همگی با هم دیگه اینا رو تمیز میکنیم و بعدم صندلی ها رو رنگ میکنیم.
هر 4 نفر با هم دیگه شروع کردن به تمیز کردن پنجره های رنگی شده، قسمت‌هایی که خیس بودن به راحتی پاک میشدن اما اونایی که تقریبا خشک شده بودن به سختی تمیز میشدن.
تمیز کردن خونه بر خلاف وقتای دیگه تا ساعت 12 شب طول کشید.
سان با خستگی خودشو روی مبل انداخت :وای دارم از خستگی میمیرم.
رو کرد به وویونگ که کنارش نشسته بود و آروم گفت :برو برام آب بیار.

هم خونه ها Where stories live. Discover now