-25-

141 36 0
                                    


لیام حاضر بود قسم بخوره برای اولین بار در تمام زندگیش به طور واقعی متوجه معنی استرس شده!حتی رو به رو شدن با بوکسور هایی که مدال قهرمانی جهان داشتند هم باعث نشده بود تا این حد ترس و اضطراب رو حس کنه اما حالا، احساس میکرد دنیا به آخر رسیده!

با تشویش و استرس دور تا دور اون فضای شلوغ رو چک کرد و کمی زمان برد تا به قدم‌هاش سرعت بده و بار دیگه سمت در ورودی پا تند کنه.

-"لعنتی.."

زیر لب زمزمه کرد و بدون توجه به مامور بلیط فروشی باجه رو رد کرد و وارد جمعیت شلوغ مردمی شد که برای خرید وسایل بازی و بادکنک جلوی در اصلی پارک جمع شده بودند.

ازدحام جمعیت و صدای همهمه فقط به کلافه بودن پسر دامن میزد و کاری کرده بود که لیام ضربان قلب تند شده‌ از استرس رو توی سرش احساس کنه؛ اما تمام این‌ها با یادآوری نکته کوچیکی تبدیل به باریکه‌ای از نور امید شد و لیام موبایلش رو با عجله و هول شده از توی جیب شلوارش بیرون کشید.

اون بچه موبایل داشت و این یعنی هنوز برای ناامیدی زود بود!

با هر صدای بوق تلفن، معده پسر بیشتر بهم میپیچید و نگاهش همچنان با استرس روی چهره تک تک بچه‌هایی که اونجا بودند میچرخید.

کف دست‌هاش عرق کرده بودند و نمیتونست جلوی تکون خوردن عصبی حرکت پای راستش رو بگیره.

اگر لئو واقعا دزدیده شده باشه، فاجعه رخ میداد.

"با لئو ویلیام مالیک تماس گرفتید."

-"خدای من خدای من خدای من.."

نفس پسر با شنیدن صدای پسر بچه توی سینه‌ش حبس شد و احساس کرد که زانوهاش برای نگهداشتن وزنش زیادی سست بنظر میرسند.

پلک‌هاش رو با خیال راحتی روی‌هم فشرد و قدم‌هاش رو برای پیدا کردن اون بچه سمت پارک برداشت.

"لیام! میشه من رو پیدا کنی؟ فکر میکنم گمشدم.."

-"فقط بهم بگو حالت خوبه؟"

"خوبم لیام ولی فکر کنم تو خوب نیستی."

خنده کوتاه و عصبی‌ای از سینه پسر خارج شد و با دیدن سه تا راه متفاوتی که به سه بخش پارک میرسیدند متوقف شد. اگر تنش وحشتناکی که توی بدنش به راه افتاده بود رو نادیده میگرفت، خیلی خوب بود!

-"بهم بگو اطرافت چی میبینی؟"

"ام.. فکر کنم ماشین؟ اینجا کلی ماشین پارک شده."

مغز پسر با پردازش حرف لئو به کار افتاد و با فحش زیرِ لبی‌ بلافاصله عقب گرد کرد. باورش نمیشد که اون پسر اونقدر بهش نزدیک بوده و‌ راه خودش رو بی‌فایده طولانی کرده!

Nemo (ziam)Where stories live. Discover now