•MOONVKJM's pov•
عزمش رو جزم کرد و از جاش بلند شد. اون فرار میکرد…باید فرار میکرد…!
نگاهش رو به پنجره ها داد. نرده های بلند و مزخرفش مانع هر فکر فراری از طریق پنجره میشدن. حتی اگه اون میله های ضخیم آهنی رو هم فاکتور بگیریم، نمیتونیم از ارتفاع بیش از حد اون طبقه با سطح صاف زمین چشم پوشی کنیم. آهی کشید و به سمت کمد رفت. برخلاف تصورش، حتی یه جوراب هم اونجا پیدا نمیشد. پوزخند صداداری زد و همزمان با چرخوندن چشماش، در کمد رو محکم بست.
هوفی کشید و نگاهی به میز ساده و چوبی کنار تخت سادتر از خودش داد. ابرویی بالا انداخت. خدا رو چه دیدید شاید یه چیزی پیدا شد که بشه باهاش فرار کرد، نه؟ لبخند رضایتمندی زد و به سمت میز رفت. سریع کشوهاش رو باز کرد، اما دریغ از هیچ چیزی که حتی بشه اسمش رو شیء گذاشت!
آخه کی تو کشوی کنار تخت یه عالمه قوطی پر از سم میذاره که روشون با خط بزرگ و قرمزی علنا نوشته "سم خطرناک و کشنده"؟!
+حتما فکر کردی با این کارات ترغیب به خودکشی میشم، نه؟ کور خوندی آلفای خرفت.
اینو گفت و با بستن کشوهای اون میز زوار در رفته، به سمت در اتاق که حالا مطمئن بود تنها راه خروجه، رفت. مشتی به در کوبید و فریاد کشید
+این در لعنتی رو باز کنید.هیچکس واکنش نداد، حتی مگس های توی اتاق هم بی توجه به پروازشون ادامه دادن.
+یکی این در رو باز کنــــــــــــــــــــــــــــــــــه.
چنان فریادی زد که مطمئنا این بار هر مگسی هم اونجا بوده حین پرواز یکی دو تا سکته ریز و درشت رو رد کرده، اما همچنان هیچکس واکنشی به داد و فریاد های پسر نداد…
لگد محکمی به در کوبید. اون قرار نبود به همین راحتی عقب بکشه. چه دلیلی داشت وقتی حتی حافظش رو هم از دست داده بود، تو این لونه مرغ زندونی شه؟
مشت محکم دیگه ای به در کوبید که این بار صدای قدم ها و فریادهای شخصی تو راهرو به گوش رسید.
_چه خبرته؟ چرا داری سر و صدا میکنی؟؟جونگ کوک با حس نزدیکتر شدن قدم ها، از در کمی فاصله گرفت و طولی نکشید که صدای چرخوندن کلید توی قفل در و بلافاصله باز شدن در رو شاهد شد.
هوسوک با صورتی سرخ شده از خشم وارد اتاق شد. جونگ کوک با دیدن صورت خشمگین پسر، متوجه شد اثری از جسارتش نمونده.
"بدبخت شدم."
تو دلش زمزمه کرد.هوسوک با قدم های بلند خودش رو به پسری که داشت به سمت تختش عقب عقب میرفت، نزدیک شد.
_از کِی تا حالا جرئت اینو پیدا کردی که اینجا داد و هوار راه بندازی؟ همین که کاری بهت نداریم، خودش خیلیه !جونگ کوک اخمی کرد. چرا مثلا باید کاری باهاش داشته باشن که الان منت میذارن؟
+چرا نمیزارید من از اینجا برم؟
YOU ARE READING
S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷ ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه که جئون جونگ کوک مسبب تمام بدبختیهاشه. طی یه درگیری جونگ کوک ضربه ای به سرش میخوره که باعث میشه حافظش رو از دست بده. جونگ کوک چیزی به یاد نم...