خسته و کلافه از بیمارستان برگشت. پزشک بودن برای یونگی سختی های زیادی به همراه داشت. با اینکه تقریبا هفته ای یه بار به مطبش میرفت، اما هنوز هم شغل خیلی طاقت فرسایی به نظر میرسید. به لطف پول های زیادی که مافیا بودنش بهش بخشیده بود، میتونست هفته ای یه بار به مطبش بره.خدمتکارا کیف و کتش رو گرفتن و یونگی تونست با خستگی روی کاناپه بشینه. آب پرتقالی که یکی از خدمتکارا براش آورده بود رو از روی سینی برداشت و بی نفس همش رو سر کشید.
بعد از خوردنش، نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به اتاق جونگ کوک که طبق معمول در سیاه رنگش قفل بود، داد. پوزخندی زد و به یاد گذشته، آهی کشید. از جاش با خستگی بلند شد و به سمت اتاق تهیونگ رفت. بدون در زدن، در رو باز کرد و نگاهش رو به مردی داد که روی تخت نشسته بود و مشغول کار با لپتاپش بود.
تهیونگ سرش رو بلند کرد و سلامی به هیونگش داد. یونگی سری تکون داد و روی تخت نشست.
~تهیونگ...
-جانم هیونگ؟
~میخوای چی کار کنی؟ تا ابد اونجا حبسش کنی؟
تهیونگ نگاهش رو از مانیتور لپتاپش گرفت و به شوگا خیره شد.
-اون باید با هاناهاکی بمیره هیونگ.شوگا پوزخند صداداری زد.
~به نظرت اون اصلا عاشقت میشه که بخواد تو غم عشق یه طرفش هاناهاکی بگیره؟ اون روز به روز فقط داره نفرتش رو نسبت بهت بال و پر بیشتری میده. اینطوری میخوای انتقام بگیری؟نگاهش رو به زمین دوخت و گفت
~به نظرم باید این مسخره بازیا رو تموم کنی و آزادش کنی. نه اون عاشق زندان بانش میشه و نه تو میبخشیش. آزادش کن تا حداقل مثل قبل به عنوان دو تا رئیس مافیا، با هم دشمن بمونید.تهیونگ پوزخندی زد.
-تو این حرفا رو میزنی که نجاتش بدی هیونگ، اما من نمیخوام اون احمق نجات پیدا کنه.~من میخوام تو رو نجات بدم. این چند روز خودتو داغون کردی از بس قرص اعصاب خوردی و با حرص و ناراحتی به عکسای جونگ کوک خیره شدی.
-تو قبلا اون رو از همه بیشتر دوست داشتی، چطور باور کنم الان دنبال نجات منی نه اون؟
~چون من تو رو هم دوست داشتم و دارم احمق، من طرف تو رو میگیرم چون میدونم اونی که درد کشیده و عذاب دیده تویی.
-چطور باور کنم دوستش نداری؟ مطمئنم تو و هوسوک هیونگ هنوز دوستش دارید.
یونگی آهی کشید و نگاهش رو به یکی از عکسای روی دیوار اتاق تهیونگ دوخت. عکسی که هفت نفر تو قاب عکس با لبخند ایستاده بودن و جونگ کوک هم بینشون بود.
~کاش اون کارا رو نمیکرد...اونوقت هنوز دوستش داشتیم...
-هیونگ...
BINABASA MO ANG
S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷ ᵥₖₒₒₖ
Fanfiction|مرگ تدریجی| کائنات دو تا رئیس مافیا رو کنار هم قرار میده که از قضا کیم تهیونگ آلفای خون خالص پک فکر میکنه که جئون جونگ کوک مسبب تمام بدبختیهاشه. طی یه درگیری جونگ کوک ضربه ای به سرش میخوره که باعث میشه حافظش رو از دست بده. جونگ کوک چیزی به یاد نم...