𝕻𝖆𝖗𝖙 ¹⁰: محاکمه

1.6K 262 339
                                    

بچه ها، دیدم بعضیاتون بخش اول گالری من رو نخوندید، اون هم بخشی از داستانه هااا، چند تا نکته توشه، پس از دستش ندید♡

__________________________________

مجددا وارد عمارت شدن. طی مسیر، هیچ حرفی بین اعضا رد و بدل نشد. همه غرق سکوت بودن. بعضی به خاطر تغییر موضع ناگهانی کوچکترین پسر جمع
و یه نفر به خاطر آشکار شدن حقیقت دردناکی توسط گلبرگ‌های صورتی.

قدم هاش رو بی توجه به اعضا، روانهٔ طبقهٔ بالا کرد تا به اتاق یا زندان قدیمیش پناه ببره. هنوز دو پله بیشتر رو فتح نکرده بود که مچ دستش، اسیر دست قویتری شد.

نگاه غم‌زده و آسیب دیدش رو به تهیونگ دوخت. تهیونگ بی توجه به حرفای دردناک چشمای کهکشانیِ پسر، حرف خودش رو به زبون آورد
-کجا با این عجله؟

+میرم اتاقم.

تهیونگ پوزخندی زد و ناباور زمزمه کرد
-واقعا فکر کردی بعد از دردسری که برامون درست کردی، قراره مثل یه مهمان ویژه به اتاقت راهنمایی بشی؟

جونگ کوک آهی کشید و دو قدمی که فتح کرده بود رو مجددا برگشت. با صورت تهی از هر حسی، تو صورت تهیونگ زمزمه کرد
+مگه من گناهکار نیستم؟ پس چرا همین جا انتقامتونو نمیگیرید و یه چاقو تو قلبم فرو نمیکنید؟

تهیونگ اخمی کرد. توقع این جواب رو از پسر کوچکتر نداشت. بقیه هم به نمایش روبروشون با حس های مختلفی مثل ابهام، تعجب، خشم و غم، خیره بودن.

-نمیدونم رفتی خونت چی زدی که اینجوری شدی، ولی...تا زجر نکشی، از اینجا نمیری. حتی اجازهٔ مرگ هم نداری. تو باید اول تاوان بدی.

جونگ کوک دستش رو از دست تهیونگ کشید و گفت
+منظورت از تاوان، هاناهاکیه؟ اینکه با هاناهاکی بمیرم، تاوان گذشته رو پس میدم و شما منو می‌بخشین؟

یونگی با تعجب بلند شد و پرسید
~چی داری میگی؟

جونگ کوک با دلخوری زمزمه کرد
+مگه تو نمیخواستی من با اون مادهٔ قرمزت، هاناهاکی بگیرم؟ مگه همین رو نمیخواستی هیونگ؟

اشک توی چشماش حلقه زده بود. اون یه گناهکار بود و حالا داشت تاوان میداد، کجای این موضوع دردناک بود که اینقدر بغضش سنگین شده بود؟

جونگ کوک نگاهش روبه دیواری خالی داد و با حس خالی تری، زمزمه کرد
+من زندگیتون رو نابود کردم. ناسپاسی کردم. شما هیونگام بودید و من نابودتون کردم. چرا شما هم انجامش نمیدید؟ چرا نابودم نمیکنید؟ دلتون برای چی میسوزه؟ من نمیتونم تا پایان دورهٔ نامعلوم این هاناهاکی صبر کنم. چرا بلند نمیشید و یه گلوله تو قلب سیاه من خالی نمیکنید؟

صداش از شدت بغض میلرزید. از وقتی عکسای اعضا رو توی اتاقش، روی دیوار پیدا کرده بود؛ حس نزدیکی زیادی بهشون یپدا کرده بود. وقتی به این فکر میکرد که تو گذشته همشون رو بازی داده و موجب نابودی زندگیشون شده، قلبش بدجور تیر میکشید. چطور تونسته بود؟

S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷ ᵥₖₒₒₖDonde viven las historias. Descúbrelo ahora