𝕻𝖆𝖗𝖙 ³⁷: بامدادِ عجیب

1.4K 315 601
                                    

شما رو به خوندن عجیب‌ترین پارت اسلودث دعوت میکنم:)

شرطا رو نرسوندید و من اومدم این پارت رو براتون آپ کردم، علتش رو توی چنل تلگرام گفتم.
پارتای قبل، هرکدوم حدودا هزارتا ویو داشتن، ولی پارت قبلی که آپ شد، یهو شد پونصدتا ویو و توی اون مقدار ویو، نمیشد توقع دویست ووت رو دیگه داشت. از این به بعد شرطا رو کمتر میکنم تا زودتر پارت بگیرید، ولی این بار دیگه حمایتتون رو کم نشون ندید که آپ نمیکنم.

بچه های تلگرام این پارت رو خیلی وقت پیش با اسکرین شات از ووت و کامنتشون از من گرفتن و بعضیا پارت بعد رو هم حتی گرفتن! تفاوت کسی که حمایت میکنه، با کسی که حمایت نمیکنه، اینه. چون نویسنده ها پولی که نمیگیرن، حداقل یه ووت و چهارتا کامنت رو دریغ نکنید گایز.

من باهاتون راه اومدم، شما هم راه بیاید لطفا، پارت بعد با پنج هزار کلمه آماده اس و منتظر رسیدن شرطه تا برسه دستتون، پس حتی اگه همین امروز هم شرطا رو برسونید، پارت جدید میگیرید، ولی اگه دیر بشه، با همون بچه های تلگرام ادامه میدیم.

شرط آپ پارت بعد:
✴️شرط ووت: 135+ ووت
💬شرط کامنت: +200 کامنت

حرفای آخر پارت به شدت مهمه، اونا رو هم حتما بخونید لطفا⭕
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با وحشت دستم رو از روی مارکم برداشتم و به سمت دو پزشک آشفته حال رفتم. اونا حالا تحت محاصرهٔ من، جین هیونگ، نامجون هیونگ و هوسوک هیونگ بودن، اما هیچ کلمه‌ای به زبونشون جاری نمیکردن.

نمیخواستم به افکارم پر و بال بدم. نمیخواستم به سوزش شدید مارکم توجه کنم. نمیخواستم ناامیدی رو به قلب عاشقم رسوخ بدم.

-چی شده؟

جیمین لب‌های درشت اما خشک شدش رو با زبونش کمی تر کرد و بعد لباش رو برای زدن حرفی باز و بسته کرد، اما انگار قدرت تکلمش رو پشت در اتاق عمل جا گذاشته بود که حالا در حرف زدن روبه‌روی ما اینطوری ناتوان شده بود.

نگاه ترسیدم به شوگا هیونگ دادم تا شاید اون جواب آروم کننده‌ای برای ذهن مشوش و قلب بی قرارم پیدا کنه، اما انگار اون هم به سرنوشت جیمین گرفتار شده بود.

وقتی دیدم هیچکدوم جوابی نمیدن، بی توجه به هر چی قانون و ممنوعیت توی اتاق عمل بود، به سرعت اونا رو کنار زدم و از در اتاق عملی که نیمه باز مونده بود، عبور کردم. نفس نفس میزدم و تمام تنم ترس رو فریاد میکشیدن. نگاهم به امگای روی تخت افتاد. صورت سفیدش و لبای تیره شدش...اینا...

با قدم های لرزونی به سمتش رفتم و بی توجه به هشدارهای پرستارا و باقی دکترا، نزدیکش شدم. صدای بوق ممتد شدهٔ خط صاف ضربان قلبش که روی دستگاه خودنمایی میکرد، بدجور توی سرم جولان میداد. آروم نزدیک شدم. چشمام هر لحظه لبریز از اشک و بهت میشد و مجددا خالی از اشک. مجددا پر، مجددا خالی. این روند تا وقتی ادامه داشت به که لبهٔ تخت عمل برسم و دست لرزونم رو به سمت صورت بی رنگ و روی روبه‌روم ببرم.

S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷ ᵥₖₒₒₖDonde viven las historias. Descúbrelo ahora