𝕻𝖆𝖗𝖙 ⁴³: در نزدیکی دشمن

1.3K 221 431
                                    

شرط آپ پارت بعد:
✴️+190 ووت
💬+400 کامنت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(جیمین)

لبش رو گزید و با یه دستش فرمون رو چرخوند. مغزش پر شده از حجم زیادی از داده‌های جدیدی که خیلی از دانسته‌های قبلیش رو نقض میکرد. شیشهٔ ماشین رو پایین داد و آرنجش رو به لبش تکیه داد. این بار با دستش مشغول لایه‌برداری از لباش شد و با استرس پوستش رو میکند. هر چی بیشتر میگذشت، مغزش بیشتر از همیشه غرق تاریکی میشد. انگار تمام تنش قندیل بسته بود و مغزش ناخودآگاه قفل کرده بود.

تمام فکر و ذکرش شده بود کلماتی که یوتا به مغزش تحمیل کرده بود. قدرت کلمات شوخی بردار نبود و جیمین مغلوب این طوفان سهمگین شده بود. دست از کلنجار رفتن با ذهن آشفته و نامنظمش کشید و نفس عمیقی برای به دست آوردن تمرکز گمشدش کشید. باید هر چه زودتر معماهای ذهنش رو به وسیلهٔ داده‌هایی که یوتا بهش داده بود، رمزگشایی میکرد.

با رسیدن به آپارتمانش که آخرین بار، مورد حملهٔ دشمناش واقع شده بود، کم کم سرعتش رو کاهش داد و جلوی در پارکینگ ترمز کرد. حال و حوصلهٔ بردن ماشین توی پارکینگ رو نداشت. از ماشین پیاده شد و رو به افرادی که تازه استخدام کرده بود، اَمر کرد
±ببریدش توی پارکینگ.

سوئیچ رو به سمتشون پرت کرد که یکیشون به سرعت توی هوا شکارش کرد و با تعظیمی اطاعت کرد. جیمین سری بی حوصله تکون داد و راهی آپارتمانش شد. بعد از این چند روزی که گذشته بود، همه چیز مثل سابق تمیز، مرتب و تعمیر شده بود. دستی به موهای نقره‌ای رنگش کشید و لبی تر کرد. باید عجله میکرد. مسیر رسیدن تا محفظهٔ آسانسور رو با سرعت بیشتری طی کرد. بعد از اینکه از آسانسور خارج شد، رمز در رو به سرعت زد. کفشاش رو به جاکفشی واگذار کرد و به سمت اتاقی که مد نظرش بود، دوید.

[+توی اتاقت پر از مدرکه.]

حرفای یوتا توی سرش پخش زنده گذاشته بودن و مدام ذهنش رو به بازی میگرفتن. در اتاقش رو باز کرد. همه چیز مثل قبل به نظر می‌اومد، اما…جیمین زمین تا آسمون فرق کرده بود !

[+توی کمد دیواری اتاقت یه کشوی مخفی داشتی، یادته؟ اونجا رو نادیده نگیر.]

به سمت کمد دیواری سفید رنگ یورش برد و بازش کرد. لباسای بی پایانش رو کنار زد و همه رو بی توجه به اینکه چقدر وقت قبلا برای مرتب کردنشون گذاشته بود، روی زمین پخش کرد. باید اون کشوی مخفی رو دوباره با چشمای خودش شکار میکرد تا مغز آشفتش کمتر فریاد بکشه.

بعد از کلی کلنجار رفتن با وسایل توی کمدش و گشتن بین اون همه لباس و کشو، بالاخره به مُراد دلش رسید. لبخندی خسته روی لبش نقش بست. در کشوی مخفی رو باز کرد و به محتوای گنج مانندش خیره شد. محتوایی که مثل گنج براش حالا ارزشمند بود، چون میدونست چقدر میتونست کلید مشکلاتش بشه.

S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷ ᵥₖₒₒₖOù les histoires vivent. Découvrez maintenant