𝕻𝖆𝖗𝖙 ³⁵: مردگانِ زنده

1.8K 306 381
                                    

سلام، از اونجایی که وقت من برای نوشتن کاهش پیدا کرده و تعداد ریدرا افزایش، شرط رو بالا میبرم در حدی که هم شما بتونید برسونیدش و هم من وقت کنم بنویسم:

شرط ووت برای پارت بعد: +200
شرط کامنت برای پارت بعد: +250

نسبت به ویو خیلی کمه، پس دست بجنبنید که پارت بعد از دهن نیفته🤭❤

(متن ویرایش نشده)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از وقتی چهرهٔ اون دوازده نفر رو دیده بودم، آروم و قرار نداشتم. حالا که میدونستم با کدوم شیاطینی طرفیم، نمیتونستم حتی یه لحظه هم آرامش رو به درونم راه بدم.

نمیدونم چطور طی مسیر تصادف نکردم وقتی داشتم به بی حواس ترین شکل ممکن، رانندگی میکردم.

از خشم و ترس، انگشتام محکم دور فرمون پیچیده بودن و رو به سفیدی میزدن. نفس‌هام تند و خشمگین شده بودن. تمام ذهنم معطوف تصاویری بود که گاهی مهمون ناخواندهٔ ذهن مشوشم میشدن. نیشخند اون عوضیا هنوز روی مخم سوهان میکشید و روحم رو خراش میزد.

نمیدونم مسیر رو چطور از سر گذروندم که حالا جلوی عمارتم ترمز کرده بودم، اما انگار پاهام توانایی حرکت برای خروجم از ماشین رو نداشتن. بعد از چند دقیقه نفس عمیق کشیدن از سر خشم، بالاخره عزمم رو جزم کردم که از ماشین پیاده بشم. باید با هیونگام حتما صحبت میکردم. دستم رو به مارکی که امگام برام به جا گذاشته بود کشیدم و مجددا احساسات جونگ کوک رو با تمام چجودم حس کردم.

جونگ کوک ترسیده بود و این رو میتونستم از طریق مارک حس کنم. ترسی که مدت‌ها امگام رو رنجیده کرده بود و من هیچ ایده‌ای برای علتش نداشتم. ترسی که جونگ کوک هیچوقت توی چهرش بروز نداد.

جونگ کوک احساسات زیادی مثل غم، خشم و ترس داشت که ترس توی صدر لیست قرار گرفته بود و این اعصاب من رو خدشه دار میکرد که علتش ازم پنهان بود.

از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو به یکی از افرادم سپردم و به سمت در اصلی عمارت رفتم. خدمه در رو باز کردن و من با اخم وارد عمارت شدم. هوسوک هیونگ نزدیک اومد و با دیدن اخمم، ابرویی بالا انداخت.

_چیزی شده؟

پوزخندی روی لبام نشست و بی هیچ جوابی از کنارش گذر کردم و خودم رو به اتاقم رسوندم. در رو با شدت باز کردم که صدای مهیبی از برخوردش با دیوار ایجاد شد. بی توجه بهش، نزدیک میزم رفتم. عکس سویا(همسر سابقش) و هیونا(دخترش) رو نگاه کردم. دندون هام رو از شدت خشم روی هم ساییدم. عکس سویا رو برداشتم و قاب عکس رو محکم روی زمین کوبیدم. اونقدر خشمگین بودم که جوشش و خروشیدن خون توی رگام رو حس میکردم.

جیمین با اخم جلوی در به حرف اومد و نگاه من رو معطوف خودش کرد. جیمین دست به سینه تشر زد

S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷ ᵥₖₒₒₖTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon