𝕻𝖆𝖗𝖙 ²⁵: زخم‌های عمیق

1.4K 211 145
                                    

جونگ کوک تمام مدت داشت درد میکشید و من و شوگا هیونگ حیران و سرگردان مونده بودیم که چه راهی برای نجاتمون پیدا کنیم. اصلا راهی هم بود؟ جنس دیوارا از سنگ بود و ما حتی اگه دریل هم می آوردیم، تمیتونستیم اینجا رو با مته های تیزش سوراخ کنیم، چه برسه با دست خالی.

ناامیدانه آهی کشیدم و گوشه‌ای نشستم و به دیوار تکیه دادم. با اینکه هنوز از جونگ کوک متنفر بودم، اما گوشه‌ای از قلبم عجیب براش میسوخت. چشمام رو بهش دوختم. اون واقعا حالش بد بود. نمیدونم بعد از این همه ساعتی که گذشته و حتی از تعدادش خبر هم ندارم، چرا دردش کم نمیشه. نمیدونم دردش از هاناهاکیه یا کتکایی که خورده.

شوگا هیونگ تمام مدت داشت سعی میکرد نقشه بکشه و راهی برای خروج پیدا کنه، اما دریغ از یه روزنهٔ امید. اینجا جایی نبود که حتی بشه به فرار ازش فکر کرد. تلخندی زدم. یعنی قرار بود به دست دشمنامون بمیریم؟ قرار بود تا ابد اینجا زندانی باشیم و هر روز یه بلای جدید سرمون بیارن؟ تا کِی باید اینجا زندانی میشدیم؟

در ناگهان باز شد و چند ظرف غذا و آب رو به داخل سلول فرستادن و مجددا در رو قفل کردن. تلخندی زدم. انگار مجرمای خلافکاری بودیم که توی زندان‌ها حبس ابد خورده بودیم. حداقل اونا میتونستن توی زندان گشت بزنن، ما فقط توی این سلول لعنتی گیر افتاده بودیم. بدترین قسمت ماجرا هم این بود که جونگ کوک بدجوری درد داشت و من فقط میتونستم تماشاش کنم.

خودم بارها بهش درد داده بودم، اما اونا حقش بودن و تاوانش بود. این دردایی که الان داره میکشه، دردایی نیست که من میخواستم متحمل بشه و تاوانش باشه.

این درداش رو دوست ندارم.

شوگا هیونگ بعد از اینکه پالتوش رو روی جونگ کوک انداخت تا حداقل سردش نشه، کنار من اومد و نشست. آهی کشید و گفت
~جونگ کوک ضعیفتر شده و این برای هاناهاکیش اصلا خوب نیست.

-چقدر زمان داره؟

شوگا هیونگ سکوت کرد. این سکوت اصلا معنیِ خوبی نداشت. دلم نمیخواست سکوت کنه. دلم نمیخواست نتیجهٔ حرفش رو بد پیش بینی کنم. بعد از یه سکوت نه چندان کوتاه، حرفی که اصلا نمیخواستم بشنوم رو زد

~حدودا یک یا دو هفته…

-چرا…چرا اینقدر کم؟!

~بدنش به شدت ضعیف شده و دیگه مثل بیمارستان امکاناتی نیست که سرعت رشد گیاه رو کم کنیم و گلبرگ ها از این بزرگتر و بیشتر نشن. اگه تا اون موقع نتونیم از این خراب شده خلاص بشیم، من نمیتونم دارویی که تمام مدت ازش حرف میزدم رو به جونگ کوک برسونم.

صداش بغض دار شده بود. دروغه اگه بگم منم بغض نکردم. چرا همه چیز اینقدر عجیب داشت میشد؟ ما همیشه فکر میکردیم قراره جونگ کوک تا وقتی که دارو بهش تزریق بشه، توی بیمارستان بمونه و بعدش دوباره برش گردونیم خونه.

S̷l̷o̷w̷ ̷d̷e̷a̷t̷h̷ ᵥₖₒₒₖNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ