داستانی با تاپ گلفروش و باتمی که رئیس شرکته به درخواست👈Bell-With-a-orange13
اگر بیدیاسام هایی که درخواست کردید رو نادیده بگیریم، درخواستاتون بامزهس🥺🙄😂
امیدوارم خوشتون بیاد❤️
کامنتم برام بزاریداا🥹🥹
___________________________________________
جئون جونگکوک
۲۶ ساله
شرکت داره
تنها زندگی میکنه اما بیشتر اوقات زمانِ شام رو با پدر و مادرش میگذرونهکیم تهیونگ
۲۶ ساله
یه گلفروشی داره
تنها زندگی میکنه اما رابطهش با والدینش هم خوبه
___________________________________________Third person pov:
دستی روی صورتش کشید و سعی کرد با نفسهای عمیق و پشتِ سرهم خودش رو اروم کنه. درسته که کارهاش خوب پیش رفته بود اما صبح مجبور شده بود خیلی زود به سرکار بیاد و این موضوع با وجود اینکه برای شغلش عادی بود باعث شده بود بدخلق بشه.
تصمیم داشت همونجا روی میزِ کارش چُرت کوتاهی بزنه که بتونه تا خونه رانندگی کنه اما تلفنش زنگ خورد. چشمهاش رو به سختی از هم باز کرد و با دیدن اسم مادرش، بدخلقیش رو به کل خاک کرد و با لبخند جواب داد:
- سلام اوما!
" سلام پسرم خوبی عزیز دردونهی مامان؟"
جونگکوک سرخ شد و خندید.
- خوبم شما خوبید؟
"ماهم خوبیم..زنگ زدم بگم امشب برای شام بیای اینجا"
- اوه..هنوز شام نخوردید؟
" نه پسرم"
- پس حتما میام اوما! میبینمتون
هردو خداحافظی کردن و حالا جونگکوک با لبخند از جاش بلند شد و کیفش روبرداشت، سمت در رفت و دستگیره رو پایین کشید اما دیدنِ منشیش درست جلوی در، لبخندش رو محو کرد.
چهرهش رو به حالت جدی برگردوند و گلوش رو صاف کرد تا صدای سافتی که برای مادرش استفاده میکرد رو برای کارمندش استفاده نکنه.
YOU ARE READING
Vkook_hub
FanficCouple: vkook Book name 💕 vkook_hub اینجا فیک های کوتاه و چند پارتی از ویکوک آپلود میشه و میتونید ژانر دلخواهتون رو کامنت کنید براتون نوشته میشه :)💗