کبودِ آبی ابرهای بارانزا، آسمان پاییزی مهرگان را در پوششی از خاکستری های درهم تنیده با اکلیل های طلایی آفتاب فرو برده و صحنه ای دلپذیر برای تماشاکنندگان نقاشی کرده بودند...
جونگکوک درحالی که در همان مکان همیشگی و در همان حالت معمول، بر لبهی دورچین ایوان دراز کشیده و سرش را روی پاهای ته گذاشته بود... با دست هایی جمع شده در سینه، چشم هایش را بسته و نفس های عمیق از لذت میکشید.
_هیونگ؟ الان خوبی؟
با شنیدن صدای آرام پسر... زیر لب و آرام، با صدایی بم شده از خوابآلوده شدنش در آن حالت آرامش بخش و گرم از عطر شکوفه های زردآلو، پاسخ داد:
_هوم... الان اینجوری خیلی خوبم شگفتی...
تهیونگ نگران بود...
نگران از رفتار عجیب امروز هیونگش در مقابل ولیعهد مهرگان... نگران دلیلی که باعث شده بود تا زمین تمرین یشم به دنبالش بیاید و... نگران کلافگیای که در تمام طول به دنبال خود کشیدنش تا این مکان همرا داشت.پس به ظرافت انگشتان لطیفش را نوازش وار و آرام در موهای پریشان در حصار جونگکوک فرو کرد و آرام پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
_نه.
ناخشنود از نشنیدن حقیقت، حرکات لذت بخش انگشتانش را در جنگل موهای شکارچی متوقف کرد و اخمی ظریف بر چهرهی طلب کارش نشاند.
_انتظار که نداری باور کنم فرمانده؟
جونگکوک ناراضی و به اجبار از توقف آن لذت، کمی پلک های گرم شده اش را گشود و نگاه نیمه بازش را به چهرهی اخمالود پسر دوخت.
آه خداوندا...
چطور حتا تحمل شیرینی چهرهی طلب کار و شاکی اش هم آنقدر سخت بود؟با کلافگی از این ناتوانی و ضعف همیشگی در برابر او، دوباره چشم هایش را بست و لب زد:
_اَه خیلی خب اونجوری نگاه نکن... واقعن چیزی نشده فقط مثل همیشه اون عجیب غریب احمق یکم اعصاب نداشته امو بهم ریخت.
_عجیب غریب احمق؟ منظورت که ولعیهد نیست؟
_چرا دقیقن... منظورم همون چوی نامینه احمقه، که هروقت منو میبینه، شروع به چرت گفتن میکنه و با حرفای عجیبش، اعصابمو بهم میریزه.
جونگکوک شمرده شمرده و با صبر گفت و چشم های تهیونگ از تعجب رفتار سرکش و محافظ هیونگش در برابر شاهزادهی اول گرد شد...
_ولی هیونگ... مطمئنی آدم عجیب اینجا تو نیستی که ولعیهد کشور رو عجیب غریب احمق خطاب میکنی؟؟
_اره.
پاسخ قاطع و تخس اش، لبخندی بر لب های تهیونگ نشاند.
_ چرا ازش خوشت نمیاد؟ اونکه آدم خوبی بنظر میرسید...
VOUS LISEZ
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanfictionداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...