نزدیکی های نیمه شب بود.
جونگکوک بیحوصله، بر سکوی کنار پنجره بزرگ اتاق نشسته و با تماشای آسمان شب سعی میکرد با بیخوابی اش کنار بیاید.غرق در سکوت خلوت و نور کم سوی شمع، همچنان تلاش بر چیدن تکه های پازل فهمیده هایش کنار هم داشت، که صدای در، رشته افکار بی سر و تهش را شکست.
نجوای آرام پسرک، زیبا به گوش هایش رسید و باعث شد نفس عمیقش را فرو دهد.
_هعی پدرجان؟ بیداری؟
_بیا تو بچه...
ته با پیچش صدای خش دار و بم شکارچی بر گوش هایش آن هم درحالی که تلاش میکرد همانند او کمی آرام صحبت کند، گوشه لب هایش را به لبخندی محو آراسته کرد.
شیشه های ضخیم و قیمتی مشروب در دستش را محکم تر فشرد و با فشار در را گشود و وارد شد.
بوی صدر و کاج تن مرد که بیش از همیشه به مشام میرسید ناخواسته نفس هایش را عمیق تر میکرد.شیشه های مشروب را بالا آورد و با تکان دادن آنها روبهی شکارچیِ جذابی که با کج کردن سرش، موهای براق مشکی و تر از استحمامش را روی چشم های تاریک و نافذ اش ریخته بود، با شیطنت لب زد:
_پدربزرگ پایه یکم نوشیدنی آخر شب هستی؟
و جونگکوکی که کلافه از بیخوابی ها، برای لحظه ای آرامش، زمین و زمان را به التماس بود، چه دلیلی داشت که خماری مستی با تلخی مشروب را پس بزند؟
.
.
.مدتی گذشته بود که در سکوت همراه هم مینوشیدند و به منظره بیرون پنجره خیره بودند. تصویری از رقص ستارگان و ابر ها بر بالین ماه...
_خبری که از استادت رسید... خوب بود؟
این نخستین باری بود که شکارچی تلاش میکرد مکالمه ای را آغاز کند و این برای تهیونگ بیش از اندازه دوست داشتی بود.
_اوهوم... اون گفت همه تو دهکده حالشون خوبه... همین برای من کافیه...
_دهکده؟ منظورت همون افرادیه که گفته بودی تو حاشیه جنگل ممنوعه زندگی میکنن؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد و نفس عمیق دیگری از عطر شکارچی کشید.
جونگکوک بلاخره عقب نشینی کرده در برابر احساسات سوق دهندهاش سوال پرتردید ذهنش را بازگو کرد:_عجیبه، تاحالا چیزی راجبش نشیده بودم.
راجبش بهم بگو...تهیونگ با یادآوری استاد و مردم مهربان دهکدهاش، لبخند بزرگی زد و خیره به روشنایی سیم فامِ ماه تصمیم گرفت، حالا که درد هایش را به این مرد نشان داده است کمی خوشی هایش را هم با او سهیم شود...
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanficداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...