"بَهرِ دَوازدَهُم"

118 22 160
                                    

بر پشت مشکین و پرتو نشسته و بی توجه به مدت طولانی سواری کردنشان، مسیر صحرایی را پشت سر گذشته و دقایقی بود که وارد مسیر درخت های شیپوری صورتی شده بودند.

مسیر زیبا بود....
بسیار زیبا.....

زمین زیر پای اسب هایشان با شکوفه های صورتی درختان پر شده و رنگی به زیبایی حریرهای ابریشمی اشراف مقابل دیدگانشان رقم زده بود.

درختان با شاخه های باریک و جوان بارهایی فراوان از گل های صورتی رنگ حمل میکردند و سقفی از گل بر بالای سرشان ساخته بودند.

عطر خنک و شیرین گلها همراه رایحه‌ی ضعیف صدر و کاج در بینی تهیونگ می‌پیچید و وجودش را سرشار از آرامشی بی مانند میکرد...
آرامش نزدیکی هیونگش.... آرامش حضورش در آن خاطره‌ی زیبا که در حال تشکیل بود.

حيران بود...
در این زیبایی حیران بود...
چه چیزهای زیبایی به چشم میدید و به سینه میبویید که حتا تصورشان را در زیباترین خیالات هم نمیکرد.

میدانست... همه را مدیون همراهی با هیونگش است.
قطعن اگر خودش به تنهایی قرار بود مسیر ملاقاتش را بیابد مستقیم مسیر را برمی‌گزید و از تمام این ندیده ها دور می‌ماند.

اما حالا همراهی با شکارچی ای که رد تاریکمه هارا میزد و مسیر های متفاوت و طولانی را پیش رویش می‌گذاشت... بیش از آنچه که باید برای او باب میل می‌گذشت.

نگاهی به جونگکوک که با همان موهای بلند آزاد، سوار بر اسب سیاه تنومندش، در آرام ترین حالت چهره اش سواری می‌کرد انداخت.

خوب نبود...
این زاویه دید کوچک، کفاف خواسته‌ی چشم هایش را نمی‌داد.

با فشاری بر یال های برفین پرتو، کمی از سرعتش کاست و با عقب افتادن از سواری مرد، نگاه تشنه‌اش را تمام و کمال از صحنه‌‌ی مقابلش سیراب کرد...

نمایی از شانه های ورزیده و تنومند پوشیده با پیراهن آستین حلقه ای مشکی جونگکوک...
با کوساری کامای غلاف شده بر پشتش...
با همراهی رقص موهایش در نوای جریان باد...
سوار بر اسبی به سیاهی همان تار موهای ابریشمی...
آنهم در زمینه ای از لطافت صورتی های درخت شیپوری...

میخواست به خاطر بسپارد...
تمام این لحظه ها و ثانیه های باهم بودن و حضورش را...
میخواست با جزئیات تمام این صحنه را به بند بند وجودش گره بزند و تا ابد و یک روز در خیالات خود به تماشای آن بنشیند...

خوشحال بود که حداقل می‌تواند چنین خاطرات شیرین و زیبایی را کنار او داشته باشد.
دوباره و برای ادامه‌ی زندگی اش...

با خود فکر می‌کرد میتواند آنقدر خوش‌شانس باشد که پدر و مادرش را هم در این خاطرات جای دهد یا نه؟
اصلن... موقع دیدار با آنان چه باید میکرد؟
هیچ چیز از احتمالات آینده نمی‌دانست و این ندانستن آزارش میداد.

𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖  ₖₒₒₖᵥWo Geschichten leben. Entdecke jetzt