لحظهای بعد صدای آرام و زمزمه غم گرفتهی پسر سکوت کوتاه اتاق را به زیبایی شکست:
_هیونگ تو... واقعن نمیتونی اون بچه رو فراموش کنی؟
کوک سرش را از لبهی تخت بلند کرد و بی هدف، نگاهش را مدتی به نمای چوبی روبهرویش دوخت.
_هوم... نمیدونم... تا حالا براش تلاش نکردم.
تو میخوای فراموش کنم؟ته نگاهش را از پریشانی تارِ شب های جونگکوک گرفت و سرش را پایین انداخت. غرق در افکار درهمش با تن صدای پایین تری پاسخ داد:
_من... من نمیدونم.... فقط به خانواده خودم فکر کردم و... فکر اینکه به یاد آوردن من باعث آزارشون باشه، باعث میشه آرزو کنم کاش فقط فراموش میشدم. کیم تهیونگ هم ممکنه همین حس رو داشته باشه نه؟
........
_اذیتم نمیکنه...
متعجب سرش را بالا آورد و دوباره به پشت سر او خیره شد.
_چی؟؟؟
_به یاد آوردنش اذیتم نمیکنه... دیگه نه.
با خوشحالی کوچکی که در قلبش ایجاد شده بود، خودش را روی تخت جلو کشید و پاهایش را در کنار تن شکارچی آویزان کرد.
-ج..جدی؟؟؟
جونگکوک به پاهای قرار گرفته در کنارش نگاه کرد و زمزمه کرد.
_هوم... بخاطر تو!
_من؟؟؟؟
نگاه خمار و خسته اش را بالا آورد و مات لکهی روشن نگاه پسر شد:
_تو یادم انداختی.... که خاطرات تهیونگ چقدر برام باارزشه....تمام خاطراتی که ازش برام مونده... نمیتونم جز شادی و خوبی توشون پیدا کنم.
اینکه چنین فرد عزیزی رو از دست دادم تا همیشه باعث ناراحتیمه اما، شیرینی یادآوری بودنش چیزیه که نمیخوام از دستش بدم.
نمیزارم غم از دست دادنش خاطرات قشنگی که ازش مونده رو خراب کنه. اون خاطرات باید تا ابد خوب بمونن...............
چطور میتوانست خودش را جمع و جور کند؟؟؟
آرزو میکرد ای کاش در این لحظه، کسی یاریاش میداد تا اینچنین گرفتار مکش سیاهیه چاله های جونگکوکش نیافتد....
کاش در این لحظه کسی به او میگفت چطور برای لطافت تهیونگ خطاب شدن با آن صدای خش دار مردانه، صد بار میان بغضِ درد و شادی نمیرد و زنده نشود....
YOU ARE READING
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanfictionداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...